Part 13

5.7K 462 165
                                    

آهنگ پیشنهادی این پارت" Navazesh "
حتما موقع خوندن بهش گوش بدید و روی تکرار بزارید تا آخر پارت.
ووت فراموش نشه خوشگلای من❤️

─────•⋅•────

توی ماشین نشست و به تهیونگی که دستش رو پشت کمر اون دختر گذاشته بود و به ماشینی که اون توش قرار گرفته بود نگاه می‌کرد خیره شد.
چه تلخه که غریبانه بیای توی زندگیِ کسی و همونطور هم از زندگیش بری... یعنی این بود پایان داستان جونگکوک و عشق یک طرفش؟ جدا شدن از عشق بی‌رحمش و خورد شدن توی دست‌های شخص دیگه ای؟
تهیونگ داشت میرفت و اون روهم داشتن میبردن... چشم هاش میسوختن ولی هیچ اشکی خارج نمیشد... نَم گرفته بود هوای چشم هاش ولی قصد باریدن نداشت، لبخند غمگینی زد و به اخرین قدم های زر سیاهش نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد:

_دور شدنت هم قشنگه تیتانیوم من... کاش میدونستم توی اون قلب سنگی چه خبره شاید دردهام راحت تر میشد.

سرش رو به شیشه چسبوند و به اون فضای تاریک خیره موند که قطر اشک دیگه ای از چشم هاش چکید و ادامه داد:

_از خودم متنفرم سیاه من... وقتی بهم تجاوز کردی حس کردم زندگی به اخرش رسیده ولی نخواستم کم بیارم، فکر میکردم میتونم توی قلبت جایی داشته باشم پس اشکال نداره این تن با دست هایی لمس بشه که اون رو متعلق به خودش و قلبش میدونه ولی... اشتباه کردم تهیونگ، اشتباه کردم! حالا متنفرم از تنی که با دست هایی لمس شده که نه اون مال من بود و نه من مال اون!

بی صدا اشک هاش می‌ریخت و کنترلی روی هیچ چیز نداشت... جونگکوک درد داشت، قلبش بخاطر خودش درد گرفته بود... بخاطر درد هایی که کشید و سکوت کرد، زخم هایی که خورد و لبخند زد!

نگاه آخری به ماشین که شکوفه‌ش توش نشسته بود انداخت و با گرفتن کمر هیونا که توی بغلش اشک میریخت به سمت ماشین خودش حرکت کرد... همون ماشین لعنت شده‌ای که باهاش جوانَش رو به این قتل گاه کشونده بود... برای اولین بار، تهیونگ حس میکرد قلبش رو از دست داده... قلب سنگی که هیچکس جرعت پا گذاشتن داخلش رو نداشت و اون پسر با گستاخی واردش شده بود و حالا داشت میبردش.

چیزی از دور و برش نمیفهمید و فقط ذهنش درگیر جونگکوکش بود... نه حرف های هیونا رو میفهمید و نه هوسوک کنار دستش که نقشه قتل کیم رو میکشید
در لحظه اخر تونسته بود آدام رو ببینه که توی ماشین جونگکوک نشسته بود و همین خیالش رو کمی راحت میکرد.

با نشوندن هیونا توی ماشین خودش هم پشت صندلی راننده نشست و با حرکتش تمام شخص هایی که همراهش امده بودن استارت زدن و پشت سرش راه افتادن.
رانندگی طاقت فرستایی بود. سکوت، سکوت، سکوت!
حتی هیونا هم دیگه گریه نمیکرد... اون با برادرش راحت بود ولی الان!
تهیونگ توی حال خودش نبود و حتی هیونا هم این رو متوجه شده بود پس تصمیم گرفته بود فقط ساکت بشینه... تهیونگ برای نجاتش کم کاری نکرده بود!

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now