Part 21

4.1K 490 102
                                    

با گذاشتن رایکا روی تخت لباس تهیونگ رو از تنش در آورد و با آویز کردنش توی کمد لباس خودش رو تنش کرد... رایکا رو بغل گرفت و از اتاق خارج شد که مصادف شد با دیدن دختری که برای اولین بار بود چهرش رو دیده بود.
چشم هاش رو به دختر رو به روش دوخته بود که هیونا با چشم های قلبی شکل به سمتشون پرواز کرد و به یکباره رایکا رو از توی بغلش بیرون کشید و مشغول ذوق کردنش شد... متعجب بهشون خیره موند که هیونا دست از بوسیدن رایکا که ابروهای کوچیکش رو توی هم گره زده بود برداشت و با لبخند کمرنگی اون رو مخاطب قرار داد:

_باید پرستار رایکا باشی، درسته؟

یونجون آروم سری تکون داد و لبخند خجالت زده ای زد.
اون دختر ریزه می‌زه بود اما از رفتارش مشخص بود سن کمی نداره... به اون دو چشم دوخته بود که صدای هیونا رو شنید:

_چقدر بزرگ شدی... عمه دلش برای خنده هات تنگ شده بود.

عمه؟ پس اون خواهر تهیونگ بود؟
هیونا به سمت سالن قدم برداشت و یونجون پشت سرش قدم هاش رو دنبال کرد... بهرحال پرستار رایکا بود و نمیتونست اون رو تنها بزاره!


**

بعد از بیرون رفتن جونگکوک دقیقه ها بود که با چهره‌ای که نمیشد چیزی رو ازش تشخیص داد به زمین چشم دوخته بود و حرف های پسر درون سرش در گردش بود... بهتر بود جونگکوک رو به حال خودش میزاشت نه؟ اون حرف هاش رو زده بود و حالا بستگی به اون پسر داشت که چه تصمیمی بگیره... نمیتونست بهش التماس کنه بمونه، چون میدونست حتی خواهش و تمنا هم کار ساز نبود.

قدم های عصبیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت... چند دقیقه ای بود که هم همشون قطع شده بود و صدایی به گوش نمی‌رسید... با نزدیک شدن به اتاقش متوجه هیونایی که روی کاناپه نشسته بود و رایکا رو بغل گرفته بود و یونجونی که پشت سرشون ایستاده بود شد بی اهمیت وارد اتاقش شد و در رو عصبی بهم کوبید.
نیاز داشت کمی خودش رو آروم کنه و چه کاری بهتر از اینکه کار عقب افتادش رو به پایان میرسوند؟ به سمت رگال لباس هاش رفت و با بیرون کشیدن هودی مشکی رنگی اون رو توی تنش کرد.. پاییز بود و‌ هوا کم کم رو به سری می‌رفت!
لحظه آخر که خواست در کمد رو ببنده نگاهش به لباسی افتاد... اون رو چندی قبل توی تن یونجون ندیده بود؟ نیشخندی روی لب هاش نشست و با بیرون آوردن لباس از مابین بقیه لباس ها اون رو توی سطل زباله گوشه اتاق پرت کرد... بلاخره که تهیونگ به هیچ وجه قرار نبود لباس هایی که به تن شخص دیگه ای خورده بود رو دوباره تن کنه!

بی حوصله از اتاق بیرون رفت و وارد راه رویی که انتهاش در خروج بود شد... چند قدمی جلو رفت که یکی از در های توی راه رو باز شد و جونگکوک به همراه هوسوکی که دست هاشون رو‌ توی هم قفل کرده بودند بیرون اومد.
جونگکوک با دیدن تهیونگ دست پاچه نگاهش رو به جیهوپ داد که نگاه تیره تهیونگ روی دست هاشون نشست!
با نگاهی تو خالی به اون دو خیره شده بود... توی یک اتاق باهم چه کاری داشتن که نتیجه بیرون اومدنشون دست های به هم چفت شدشون بود؟
چشم های بی تفاوتش بین هوسوک و جونگکوک در گذر بود... اما فقط خودش میدونست چه غوغایی توی وجودش شکل گرفته بود!
جونگکوک معذب سرش رو پایین انداخت و با استرس انگشت هاش‌ رو بین انگشت های هوسوک محکم تر کرد حلقه کرد و هوسوک بی تفاوت بهش خیره موند.
نفس حبس شدش رو بیرون داد و به قدم هاش سرعت داد... حرف های زیادی برای گفتن بود و نیاز داشت بعد از خالی کردن حرصش مفصل با جونگکوک حرف بزنه!

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now