Part 25

3.7K 402 77
                                    

قبل از شروع پارت باید ازتون بخاطر دیر آپ کردنم عذرخواهی کنم، مشکلی پیش اومده بود و باعث شد نتونم به قولی که داده بودم عمل کنم. منو ببخشید.♡
ووت فراموشتون نشه شیرین عسل های من.

─────•⋅•────

با شنیدن صدای مرد متعجب گوشی رو از صورتش فاصله داد و با چهره ای که حالا رنگ به رخسار نداشت به صحفه موبایل خیره موند... پسرم؟
با صدا آب دهنش رو قورت داد و بلافاصله با زدن روی دکمه قرمز رنگ تماس با شماره ناشناس رو به پایان رسوند، ۱۷ سال تمام با اون مرد زندگی کرده بود و محال بود نتونه صداش رو تشخیص بده اما، ترس بزرگش حالا از این بود که اون چطور تونسته بود بفهمه جونگکوک زندست؟
برای اولین بار توی عمرش که به تهیونگ اعتماد کرد فهمید پدرش بوده که قصد جونش رو کرده بود و حالا تمام حس های دوست داشتن یک پدر تبدیل به ترس از اون شده بود... چی میشد قاتلت باهات تماس بگیره و پسرش خطابت کنه؟
با چند بار پلک زدن با ترس به دور و اطرافش که با قبر هایی پر شده بود خیره موند، نکنه میدونست اونجا قرار داره؟
هوا تاریک بود و سخت میتونست چیزی رو ببینه، همون‌طور که ذکر های تورات رو که توی مدرسه مجبور به حفظ کردنشون شده بود رو زیر لب به زبون می‌آورد چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و برای بار هزارم به دور و اطرافش نگاهی انداخت.
آروم قدم برداشت و چشم هاش هرجایی رو میگشت تا خبری از جسم تهیونگ پیدا کنه، برای لحظه ای خشک شده سرجاش ایستاد... نکنه تهیونگ اونجا حضور نداشت؟
میتونست جوشش اشک رو توی چشم هاش حس کنه، دوباره قدمی برداشت و با بغض اسم تهیونگ رو زمزمه کرد:

_ت-تهیونگ؟ اینجایی؟

با نشنیدن صدایی چشم هاش رو محکم روی هم فشرد تا از تار شدن چشم هاش جلوگیری کنه.
نفس عمیقی کشید، هوا زیادی داشت سرد میشد.
همون‌طور که جلو تر می‌رفت از پیدا کردن تهیونگ ناامید تر میشد که با رد شدن چیزی از جلوی پاش داد بلندی زد و گذاشت قطره های اشکش بی صدا از توی چشم هاش بیرون بیاد.
ناامید خواست راه رفته رو برگرده که با شنیدن صدایی به سرعت به سمت منبع اون صدا برگشت.

_جونگکوک؟

تهیونگ بود!
با تمام سرعتی که داشت دوید و آخر با رسیدن به تهیونگ خودش رو توی آغوشش پرت کرد و گذاشت این اشک هاش باشه که لباس تهیونگ رو خیس کنه.
تهیونگ نامطمئن آروم دست هاش رو بالا آورد و دور کمر جونگکوک پیچید، اون اینجا چیکار میکرد؟
به جسم مچاله شده جونگکوک توی آغوشش خیره مونده بود که جونگکوک با بالا آوردن سرش همون‌طور که نفس های گرمش به گردن تهیونگ میخورد با گریه زمزمه کرد:

_متاسفم، معذرت میخوام تهیونگ.

تکخند تلخی روی لب هاش نشست، تازه فهمیده بود چه خطایی مرتکب شده؟ نفس حبس شدش رو بیرون داد و عطر شکلات جونگکوک رو نفس کشید.
به کی میخواست دروغ بگه؟ به خوبی خبر داشت چقدر محتاج اون دست ها و اون عطر شیرین پسرش شده بود، چقدر دلش رو به دو گوی قهوه ای رنگ خوش کرده بود و نمیتونست برای یک لحظه بدون اون ها زندگی کنه.
جونگکوک رو محکم تر به خودش فشرد و سرش رو توی گودی گردنش فرو کرد که بی اختیار اشکی از گوشه چشم هاش چکید... قلبش روی سینش سنگینی میکرد و برای یکبار هم که شده نیاز داشت اون رو از بدش بیرون بکشه و با گذاشتن توی دست ها جونگکوک، بزاره اون وزن زیادش رو تحمل کنه

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now