Part 12

4.9K 498 139
                                    

_چ-چرا انقدر سنگدلی تهیونگ... چرا با قلبم اینکارو میکنی، من با سرد شدنت میمیرم.


تهیونگ قرار نبود انقدر راحت خودش رو به یه پسر بچه ١٧ ساله ببازه... درسته الان میخواست داد بزنه لعنتی گریه نکن من میخوام توی بغلم فشارت بدم و انقدر چشم‌هات رو ببوسم که جای اشکی باقی نمونه ولی تمام این ها اشتباه بود... تهیونگ زخم نخوره بود که راحت ببازه پس فقط نیشخندی روی لب هاش نشوند و با کامل جدا شدن از جونگکوک زمزمه کرد:

_پس بهتره بمیری!

اشک؟ بغض؟ گریه؟ هیچ کدوم الان نمیتونستن به کمک جونگکوک بیان... تنها تکیه گاهش ازش خواسته بود بمیره، این انصاف بود برای جونگکوکی که حتی خود تهیونگم بچه خطابش میکرد؟ این انصاف بود که صادقانه التماس کنه و جوابش مرگ خودش باشه؟
نه نبود... اینا حق جونگکوک نبود، احساس می‌کرد از درون داره تکه تکه میشه... قلبش بیشتر از همیشه تیر میکشید و اشک‌های لعنتی که نمیدونست چطوری تموم نمیشن گونه هاش رو نقاشی میکرد و جونگکوک کلافه بود... خسته بود از این همه پس زده شدن... باورش نمیشد تهیونگی که بخاطر غذا نخوردنش بهش گفته بود تا زمانی که من اجازه ندم حق مردن نداری انقدر ساده بهش گفته بود بمیره.
این فقط یه کلمه بود... شاید فقط تهیونگ اون رو از روی عصبانیت گفته بود ولی برای جونگکوک... دقیقا شنیدن اون کلمه از زبان تهیونگ مثل امضا شدن حکم اعدامش میبود.
ولی کشته شدن هم برای جونگکوکی که حالا برای هیچکس اهمیت نداشت به دست معشوقش شیرین بود... اما قرار نبود انقدر ساده بزاره تهیونگ این حرف بی‌رحمانه رو توی صورتش بکوبه.
حالش بد بود و چشم های پر از اشکش تار میدید تهیونگ بعد از لحظه‌ای خیره شدن به جونگکوک حالا روش رو بر گردونده بود قصد داشت اون مکان جهنمی رو ترک کنه.
عصبانی بود از دست خودش که چرا باید ایجوری جونگکوک رو بشکنه ولی مجبور بود... بخاطر هیونا... بخاطر خود جونگکوک مجبور به شکستنش بود!
ولی جونگکوک نمیدید که تهیونگم با زدن این حرف ها ترک بر میداشت... کیم تهیونگ! همون فردی که خم به ابروش نمیاورد بخاطر یه بچه اینطور حالش دگرگول شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه... چطوری رفتار کنه و همین باعث شده بود که فقط و با قدرت اون پسرک بیچاره رو از خودش دور کنه... مجبور بود!

روش رو از چهره سرخ شده از اشک جونگکوک گرفت و برگشت... هنوز قدمی بر نداشته بود که تنش از پشت توی بغل جونگکوک محاصره شد... برای لحظه‌ای شکه شد... حتی بعد از اون حرف جونگکوک الان بغلش کرده بود به وضوح میتونست از جلو انگشت‌های باریکی که روی تنش حلقه شده بودند رو ببینه.
الان فقط میخواست فریاد بزنه... لعنت بهت جونگکوک که هرچی میخوام دیواره های دورم رو قوی تر کنم بازم میشکنیشون.. بازم خوردشون میکنی و خودت نمیفهمی داری حالم رو خراب میکنی...داری باعث میشی بخاطر هر کاری که انجام میدم خودم رو سرزنش کنم و این منو دیوونه میکنه... دیوونه میکنه جونگکوک پس دست از سرم بردار.

𝗔𝗹𝗶𝗲𝗻 [ 𝗩𝗞𝗢𝗢𝗞 ]Where stories live. Discover now