پدر پسرک میترسید اون قول داده بود نمیتونست
نه اصلا نمیشد سرشو تکون داد به پسرش که خواب بود نگاهی انداخت لبخندی ارومی زد رو موهای پسرکشو بوسید_پسرم پاشو من مرخصم
+واقعا بابایی بریم پس خونمون
پدر دست پسرشو سفت گرفته بود مثل این بود نمیخواست کسی پسرشو ازش بگیره
باهم به سمت حیاط بیمارستان رفتن مرد روی نیمکت بیمارستان نشسته بود
که صدای گریه پیرزنی میومد اون خلبان زن معروف مرده بود کسی دلیلشو نمیدونست نذاشت پسرش ببینه
پس دستشو گرفت با خودش از بیمارستان برد بیرون
نفسشو داد بیرون+بابا...من نمیترسم پس نگران من نباش
پسر حرفاشو با یه لبخند خرگوشی میگفت پدرش نشست گونه چال افتادشو محکم بوسید
_معلومه پسر من داره مرد میشه افرین بهت
.
.
در هتل باز شد این وقت روز با دیدن خیس و لیزی زمین نامجون ابرویی انداخت بالا و به اون زن ارواح نگاهی انداخت-میتونم کمکتون کنم خانم...
٫میتونی منو خانم لی صدا کنی
-اوه شما همون خانم خلبان مشهورید بفرمایید
٫میخوام کیم تهیونگو ببینم
نامجون دهنش باز و بسته شد بعد سری تکون داد اون زنو به سمت دفتر کار تهیونگ برد
در زد با اجازه ورود در رو باز کرد با لبخند جذابی خانم لی رو راهنمایی کرد
تهیونگ با دیدن زن بلند شد تعظیم کوتاهی کرد-بالاخره شماهم اومدین خانم لی؟
_ازت کمک میخوام کیم تهیونگ
تهیونگ پوزخند زد و رو صندلیش لم داد دکمه کتشو باز گذاشت ابروشو انداخت بالا جوری بود خانم لی میتونست همونجا اعتراف کنه کیم تهیونگ جذاب ترین مرد روی کره زمین دیده
-شما فقط بگین من چیکار کنم خانم لی
با یه چشمک جذابی حرفشو زد خانم لی دست لیزشو برد پشتش و تیر از سرش در اورد و روی میز گذاشت
_میخوام قاتلمو وزیر جانگو بکشی
-اونش با من خانم لی شما برید تو لابی از هوا لذت ببرید کارتونو تموم شده بدونید
خانم لی لبخند غمگینی زد از اتاق رفت بیرون تهیونگ با لبخند ترسناکی به تیر نگاه کرد
.
.
/برامون واقعا سخته که خلبانمونو که به وزیرت نزدیک بود از دست دادیمخدا میدونه که چقدر اون وزیر خوشحال بود خودش قاتل وزیر اینده بود
یدفعه ایی در با صدای بدی باز شد اون کسی نبود جز کیم تهیونگ با کت شلوار قرمز وارد شده بود تفنگی به بزرگی رو شونش بود
وزیر با دیدن تهیونگ چشماش گرد شد حرف زدنو فراموش کرد همش به جایی که تهیونگ وایساده بود اشاره میکرد اما کسی اونو نمیدید کیم بلند خندید
و نشونه گیری کرد سمت قلبش و شلیک
وزیر افتاد زمین دستشو رو قلبش گذاشت نفسش بند اومد
تهیونگ باز با غرور از اونجا زد بیرون با پوزخند همیشگیش تفنگشو رو شونش گذاشت-تموم شد اینم از وزیر
نامجون با دیدن یونگی که بی حوصله یجا نشسته بود رفت سمتش به پاش زد و بهش الکل داد
_خانم لی خوشگل نیست بنظرت زود نمرده
+به من چه نام
الکلشو سر کشید به اون زن نگاهی انداخت شونه ایی بالا انداخت انگار کسی به چشمش نمیومد اما با دیدن یه پسر مو نقره ایی که اون گوشه گوشه توی تاریکی نشسته بود ابروشو انداخت بالا اخم ریزی کرد
+نام اون پسره کیه؟
نامجون با دیدن پسر اهانی گفت باز نگاهشو به یونگی داد
_شوگا اون پارک جیمینه اون همش داره سعیشو میکنه که ته بهش یه اجازه بده تا برگرده به زندگیش
واسه همینه سیاه چون روحش درحال اذیت شدنهیونگی پوست لبشو میکند و به حرفای پسر گوش میداد برگشت باز نگاش کرد اروم زمزمه وار جوری که نامجون نشنوه
+پسره خوشگلیه...
هومی کرد سرشو برگردون
.
.
پدر و پسر دنبال هتل دیشب بودن مرد با پیدا کردن همون کوچه وایساد و جلوی جونگ کوک زانو زد-پسرم جایی نریا من برم ببینم اون هتل کجاست
پسر سری تکون داد و پدرش رفت با اومدن ماشین سیاهی جلوش سرشو بلند کرد شیشه ماشین اومد پایین تهیونگ اول نگاه سردی بهش نگاه کرد بعد لبخندی به پسر 10 ساله زد و پسرک هم لبخند خرگوشی همیشگیشو زد کیم بهش یه گل ابی داد
به راننده اشاره کرد که بره با رفتن ماشین جونگ کوک چشمش به دنبال راهی که ماشین رفت بود+مرد جذابی بود
کیم بعد از بالا دادن شیشه لبخندش از بین رفت و باز جدی شد با خودش حرف زد
-تو ماله خودمی عروسک کوچولو
.
.
شب در هتل همه چیز مثل قبل بود خانم لی تو دفتر کیم بود بهش یه کیسه الماس داد و کیم باز با پوزخند جذابی بهش نگاهی کرد و تعظیم کرد
برای بدرقه خانم لی بلند شد باهاش تا سمت تونل رفت خانم لی با یه لباس قرمز خوشگل که کیم به خدمه گفته بود اماده کنن اومده بود
ایندفعه هم یونگ و نامجون و کیم سه تایی تعظیم کردن
خانم لی با لبخند سری تکون داد باز هم تشکر کرد و سوار ماشین شد و اونو به سمت تونل ارواح برد تا روحش به راحتی زندگی کنه-داداشا من خیلی گشنمه یا میاین بریم یا همینجا کبابتون کنم
_ببین شوگاشی من تورو اخر خفه میکنم بزار بریم تو حس اه
+بسه دعوا نکنید منم خستم
_تهیونگ اون الماسا نصفشو برداشتم برای اب و برق و خورد و خوراک مهمونا دوتا دونه برات گذاشتم دلم نیومد اونارو هم بردارم
کیم چشماشو بست سری از تاسف تکون داد باشه زیر لب گفت و جلوتر از اون دوتا گذاشت رفت....
YOU ARE READING
Delona Hotel
Short Storyبرام سواله انسانها چجور عاشق میشن؟ارواح ها هم عاشق میشن؟ سوالای تو خالی صدبار پرسیدم +از من چی میخوای؟ _خودتو میخوام باورش براش سخت بود اون ادم سنگ دل میخوادش تحملش تموم شد نزدیک رفت جوری که 5 میلی متر فاصله داشتن +تو کی هستی؟ _من همونیم که پدر...