با گریه ایی کرده بود به سمت اتاق کار مرد بزرگتر رفت هنوز براش سخت بود که اون گذشتش انقد تلخ و ازار اور بود سرشو اورد بالا با حس اشکای جدید روی گونش فوری پاکش کرد در باز کرد با دیدن مرد که رو صندلیش نشسته بود و سرش رو میز بود خواب بود اروم سمتش رفت دستشو با دودلی اورد بالا و روی موهای زرد درخشانش گذاشت نوازش کرد و به سمت عقب داد چجور میشه یه نفر انقد درخشان باشه
شجاع باشه و نترس پلکی زد قطره اشکی رو گونه مرد ریخت مرد بزرگتر چشماش تکون داد و اروم پلک زد به پسرک که درحال گریه کردن بود نگاهی انداخت با گیجی تمام سرشو بلند کرد پسرک به خودش اومد بدون حرف خواست بره اما مچ دستش اسیر دستای سرد مرد گرفتار شد برگشت سمتش-جئون؟گریه؟برای چی؟چیزی شده اومدی بهم بگی؟
مرد بلند شد پسرک نتونست طاقت بیاره خودشو پرت کرد تو بغلش و بلند بلند گریه کرد به پیرهن مردونش چنگ میزد سرشو رو سینه اون قایم کرد
تهیونگ متعجب بود پلکی زد واقعا تو بغلش بود بدون هیچ حرفی دستشو دور کمر پسرکش حلقه کرد گذاشت گریشو کنه اون یه انسانه مثل خودش بی احساس نبود موهای عسلی پسرکشو بو کرد براش یه حس تازه ایی بود اون هیچ وقت از اینکارو بلد نبود+هق...تو...چطور تحمل کردیی
تهیونگ از حرفای پسرکش هیچی نمیدونست برای همین سوالشو بی جواب گذاشت جونگکوک بعداز کلی گریه اروم شد و از مرد جدا شد سرشو بلند کرد به مرد خیره شد دستشو با دودلی باز اورد بالا و صورت مرد نوازش کرد
تهیونگ با حس این نوازش اروم تر میشد انگار هزارسال منتظر این روز بود که یکی با احساس نوازشش کنه مثل بچه هایی شده بود که مامانشون برای اروم شدن پسرشون نوازش میکردن یه حس جدیدی داشت
نزدیک پسرک شد دست خودش نبود هیچی نه حسش نه تعادلش حتی به صدای مغزش گوش نمیداد به صدای جدیدی که توی سینش بود گوش میداد_ببوسش کیم بالاخره اونی که میخوای پیدا شد ببوسش
از چونه پسرک گرفت و لبای خواستنیشو با هزار حرف از قلبش بوسید
جونگکوک بی حرکت مونده بود اروم پلک پلک زد و چشماشو بست قطره اشک بازم از چشمش ریخت
تهیونگ بوسه های ارومی رو لب پسرکش میذاشت
و از کمرش گرفت و بیشتر به خودش چسبوند جونگکوک دستاشو رو شونه مرد گذاشت و توی بوسه مرد همراه شد
اون واقعا میخواست ببوستش؟معلومه اونم میخواست به حسش اعتماد کنه پس همراه شد
تنها دیوارا بودن که داشتن از خجالت اون دوتا محو میشدن یا شایدم ذوق میکردن که مرد اون اتاق بعداز مدتها بوسید اونم با حس غریب عجیبش
تهیونگ با جون و دل داشت از طمع بی نظیر لبای جونگکوک لذت میبرد با زبونای همدیگه بازی میکردن صدای بوسوشون کل اتاق پر کرده بود اتاقی که خاموش از احساسات بود الان پر از احساسات شد
با حس نفس تنگی جونگکوک از هم جدا شدن و نفس نفس میزدن تهیونگ چشمامو باز کرد و به پسرکش خیره شد اروم دم گوشش زمزمه کرد
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Delona Hotel
Kısa Hikayeبرام سواله انسانها چجور عاشق میشن؟ارواح ها هم عاشق میشن؟ سوالای تو خالی صدبار پرسیدم +از من چی میخوای؟ _خودتو میخوام باورش براش سخت بود اون ادم سنگ دل میخوادش تحملش تموم شد نزدیک رفت جوری که 5 میلی متر فاصله داشتن +تو کی هستی؟ _من همونیم که پدر...