امروز روزی بود که قرار بود سولی برای همیشه بره بهش نگاهی انداخت اون دختر الان حالش بهتره از همیشه ست همراهش به طبقه اخر رفت تا بهش کمک کنه بشینه تو ماشین مرد بزرگتر و دوستاش اومدن اون دختر بدرقه کردن بهش یه گل سفید دادن و اون رفت یعنی روزی همه میرن درسته لبشو گاز گرفت تا بغضش توی گلوش نترکه اروم نفس عمیقی کشید برگشت به مرد مو طلایی خیره موند چشماشون بهم متصل شده بود دلش میخواست بره بغلش کنه اما نه اون زیاد نمیشناختش پس باید بی قرار نمیشد سری تکون داد و اتصال چشماشونو از بین برد فوری رفت سوار اسانسور شد خیلی خسته بود تا به رسیدن اتاقش خدا خدا میکرد بالاخره رسید رو مبل اتاقش دراز کشید چشمای خستشو رو هم گذاشت و اروم خوابید
-تو خیلی معصومی جونگکوکی ولی این ماموریت ماله توعه
یه شاخ رو سینه پسر گذاشت با رفتن پیرزن جونگکوک خواب بدی دید
+اینجا کجاست اون تهیونگه؟چرا انقد عجیبه
صحنه ایی رو دید که تهیونگ داشت همه رو با بی رحمی میکشت و رسید به درختی که با تمام داد و فریاد شمشیر خونیشو وارد درخت کرد صدای ناله درخت با فریاد تهیونگ یکی شده بود و همون هتل به خاطره اون درخت ساخته شد تهیونگ به جونگکوک خیره شد اروم زمزمه کرد
-اون به کمکت احتیاج داره جونگکوک پیداش کن
گیج بود اخمی کرد تا اومد حرفی بزنه ولی اثری از تهیونگ نبود فقط خودش بود و درخت هتل رفت نزدیک درخت با تردید دستشو رو درخت گذاشت که چشمامو بی اراده بسته شدن گذشته تهیونگ اومد
اون با سه نفر بود عشقشو با بی رحمی از دست داد برادرش توسط عشقش کشته شد مردش-من تورو میکشم....چئون سوجین
مخفیانه وارد اتاقش شد دخترک فکر میکرد شوهرش اومده پس بیشتر لباسشو باز کرد اما اون کسی نبود جز فرشته مرگش کیم تهیونگ پرده قرمز اتاقو داد کنار پوزخند وحشتناکی داشت سوجین خیلی ترسیده بود میخواست حرفی بزنه اما شمشیر فور رفت تو قلبش و مرد جونگکوک فوری چشماشو باز کرد به درخت نگاه کرد با اشک
+اون از عشقش گذشت
از خواب پرید با وحشت نفس نفس زنان به دور و برش نگاه کرد اشکاش مثل شکوفه های بهاری میریختن به شاخه گل ابی توی دستش نگاه کرد فوری بلند شد رفت بیرون بی اراده انگار اون درخت داشت صداش میزد بدو بدو میرفت و بالاخره رسید در قفل شده اونجا باز بود جونگکوک طاقت نیاورد و اونو بغل کرد با گریه به حرف در اومد
+بهت کمک میکنم...من کمکت میکنم...هق...به اونم کمک میکنم بهت قول میدم
قطره اشکی ریخت رو درخت و این باعث شد اون درخت بعداز سالها شکوفه بده دیگه گلش ابی نبود جونگکوک با حس چیزی رو سرش چشماشو باز کرد و سری بالا داد و با دیدن اون شکوفه ها متعجب شد اشکاشو پاک کرد چشماشو همش میمالید شاید خوابه اره اما نبود

ESTÁS LEYENDO
Delona Hotel
Historia Cortaبرام سواله انسانها چجور عاشق میشن؟ارواح ها هم عاشق میشن؟ سوالای تو خالی صدبار پرسیدم +از من چی میخوای؟ _خودتو میخوام باورش براش سخت بود اون ادم سنگ دل میخوادش تحملش تموم شد نزدیک رفت جوری که 5 میلی متر فاصله داشتن +تو کی هستی؟ _من همونیم که پدر...