⍴ᥲr𝗍 2

113 13 0
                                    

از میون درها گذشتم به اتاقم رسیدم با پوزخند به قاب عکسایی که توشون فقط منو این هتل زنده مونده بودیم نگاهی انداختم رفتم سمت پنجره بزرگم
پرده رو دادن کنار نور ماه قشنگ میخورد وسط اتاق
شراب مخصوصمو برداشتم همه شو یجا سر کشیدم
هیسی از تلخیش کشیدم موهامو دادم عقب دستمو
توی جیبم بردم صدای اون دوتا توی هتل زیاد بود
سری با تاسف تکون دادم رفتم بیرون سرمو با غرور زیاد بالا بردم صدای کفشای مردونم کل هتلو در بر گرفته بود
به تعظیم خدمتکارا اهمیتی ندادم با پوزخند عمیقی به
ارواح که مهمون هتلم بودن نگاهی مغرور و سرد انداختم
این هتل برای این ارواح هایی هستن که تک تک ادما
اذیتشون کردن
مثل من اما من ضعیف نیستم با غروری که دارم نمیذارم ادما منو شکست بدن
از اونجا دور شدم رفتم تو کلوب هتل روی صندلی نشستم
با صدای سرد و بمم خدمه رو صدا میزنم

-برو برام یه الکل بیار

+چ...چشم

اهمیتی بهش ندادم ابرومو میندازم بالا سری تکون میدم
.
.
_ایست....وایسا ببینم ای دزد

اون مرد چنان بدو بدو میکرد که حواسش نبود ماشین از جلو داره میاد
چشماشو بست و سفیدی اروم چشماشو باز کرد نگاهی به اینور اونور انداخت اخمی کرد باز بدو بدو کرد
با دیدن هتل به اون بزرگی دهنش مونده بود باز پاهاش بی اراده سمت اون هتل حرکت کرد با یه خوش امد گویی رفت تو سوتی زد
سوار اسانسور شد به طبقه اخر هتل رسید جایی که
کیم تهیونگ روش حساس بود از راه روها گذشت
با دیدن چیزای گرون قیمت اب دهنشو قورت داد
ماری که از طلا درست شده و چشمای همچون قرمزی خون داشت برداشت توی کاپشن قایم کرد تند تند حرکت میکرد
رسید به یه حیاط بزرگ و دختری که با شکوفه های بنفش و باد ملایمی از بغل گوش اون مرد میگذشت
با ذوق سمت درخت رفت

_باورم نمیشه چقدر این درخت زیباست یکی از شاخه هاشو واسه جونگکوک ببرم حتما خوشحال میشه پسرم

یکی از شاخه های درخت رو برداشت اون درخت انقدر شکننده شده بود که حتی الان یه باد بزرگ میومد اونو از جاش میکند

اون باد بزرگ پشت سر همون مرد قرار داشت....

با صدای بم و سردش اعلام حضور کرد مرد ترسید برگشت سمتش فوری

-خوب اقا دزده اومدی این درختم بدزدی...هه...شرم اوره

مرد از ترس پلکاش میلرزیدن دهنش مثل ماهی باز و بسته میشد بالاخره به صدا در اومد

_بب...ببخشید...ک..کی گفته من دزدم؟

کیم با پوزخند به اون مرد نزدیک شد اما صورتش یهو سرد و جدی شد با یه حرکت اون مرد طلایی از بدن مرد لیز خورد و لغزید سمت صاحب اصلیش

+همین الان ثابت شد پیرمرد

ابروشو انداخت بالا باز پوزخند زد به صورت ترسیده مرد نگاهی انداخت
مرد یهو به زانو در اومد با ترس و گریه حرفشو میزد

Delona HotelDonde viven las historias. Descúbrelo ahora