امیدوارم از فیکم خوشتون بیاد^^
.
.
21سال بعد
چقدر زود میگذره مثل برق و باد چشمای بادومیشو بست و اروم لبخند ریزی زد امشب تولدش بود
اروم چشماشو باز کرد به روبه روش نگاهی انداخت
چقدر سئول عوض شده بود بزرگتر و دلگیر
با اومدن منشی برگشت سمتش سری تکون داد
با دیدن گلهایی که هر سال از طرف یک نفر فرستاده میشد براش باز اخم کرد هوف عصبی کشید
گلو انداخت تو سطل اشغال بعد روپوششو سفیدشو همراه با عینکش در اورد پالتشو پوشید کیفشم برداشت از بیمارستان زد بیرون با دیدن جین که بازم سر بقیه غر غر میکرد لبخند زد و رفت بیرون
نفسی کشید یه تاکسی گرفت و رسید به مترو خیلی خسته بود پس چشماشو بست اروم خوابش برد هنوز تو خواب و بیداری بود که دید کسی تو مترو نیست فقط خودشه و یه مرد قد بلند مو طلایی با کت و شلوار مشکی که گلی هم دستش بود چشماش گرد شد
اون همون گلایی بود انداختش اشغالی
با شنیدن صدای بم و سرد به لرز افتاد انگار به اب یخ ریخته بود رو پسرک
جرعت نداشت سرشو بیاره بالا-خوشم نمیاد کادویی که برات میفرستم بندازی اشغالی
بلند شد پسرک ترسیده سرشو بلند کرد فوری اینور و اونورو نگاه کرد که یهو جلوش ظاهر شد قشنگ 5 میلی متر فاصله داشتن
چشمای پسر کوچیک گردتر شد اب دهنشو قورت داد
مرد بزرگ با دیدن اون چشمای بادومی که از بچگی تا الان هیچ تغییری نکرده بود پوزخند زد صورتشو لمس کرد
گلو رو پای پسرک گذاشت وقتی مترو وایساد
پسرک اهمیتی به گل نداد فوری زد بیرون و بدو بدو کرد
مرد بزرگتر پوزخند زد گلشو تو دستش اروم نوازشش کرد-من لحظه دنبالتم پسرک من
نفس نفس زنان رسید به خونش رفت اتاقش وسایلشو جمع کرد تا فقط بره یاد حرف پدرش افتاد که گفت بود فقط از این شهر برو زنگ زد به جین
_امیدوارم دلیل خوبی داشته باشی جئون
+هی...هیونگ...من...میتونم بیام خونه تو؟
_کوکی چیشده اروم باش البته که میتونی
+میام بهت میگم
فوری گوشی رو قطع کرد چمدونشو برداشت و زد از خونه بیرون
همین که برگشت با یه پسر مو نقره ایی که به طرز وحشتناکی میخندید مثل خونه وحشت شده بود زندگیش
نکنه اینا کابوسه پا به فرار گذاشت-کجا میری کوکی کوچولو بیا باهم بازی کنیم
اون پسر مو نقره ایی بال داشت یه بال بزرگ مشکی
شبیه کلاغ بود با دیدن یه تاکسی پرید جلوش+اقااا نگه داررر لطفاا یکی دنبالمهه
مرد نگه داشت پسرک با هزار بدبختی در رو باز کرد سوار شد نفس اسوده ایی کشید فکر کرد راحت شد
اما همین که سرشو چرخوند همون پسر مو نقره ایی بغل دستش بود داشت میخندید
تن و بدنش مور مور شده لبمو گاز گرفت تا دادی نزنه
به خودش روحیه میداد تا نترسه
همین که ماشین نگه داشت برگشت به جلو چراغ قرمز نمیتونست تحمل کنه
پس فوری زد بیرون مرد تعجب کرد
پسرک بدو بدو با چمدونش اینور و اونور نگاه میکرد و بدو بدو سمت خونه هیونگش
صدای خندهای اون پسر زیاد و زیادتر میشد چرا کسی اونو نمیدید+من احمق معلومه که نمیبینن چون اون روحهه
با ترس تو خودش داد میزد نفسش انگاری گرفته بود
نمیتونه نفس بکشه با دیدن کوچه بن بست بی حرکت موند
برگشت اما با دیدن اون روح بال دار از هوش رفت و سیاهی
.
.
دنبال اون پسر بودم با بی هوش شدنش رفتم پایین از دیوار به جیمین اشاره کردم وایسه یه گوشه
دستمو رو سینش گذاشتم ضربان قلبش تند تند مثل گنجشک میزد
پوزخند عمیقی زدم گذاشتمش رو کولم چمدونشم اوردم با خودم-افرین بهت جیم
_وظیفه بود اقای کیم
بهش اشاره کردم دنبالم بیاد سوار ماشین شدم پسرکمو رو پام گذاشتم موهای عسلیشو بو کردم فاک اون هنوز بچست شامپوش توت فرنگیه
گردنشو بو کردم وانیلی بود دم گوشش اروم زمزمه کردم-قراره بریم با من جهنم پسرکم....

YOU ARE READING
Delona Hotel
Short Storyبرام سواله انسانها چجور عاشق میشن؟ارواح ها هم عاشق میشن؟ سوالای تو خالی صدبار پرسیدم +از من چی میخوای؟ _خودتو میخوام باورش براش سخت بود اون ادم سنگ دل میخوادش تحملش تموم شد نزدیک رفت جوری که 5 میلی متر فاصله داشتن +تو کی هستی؟ _من همونیم که پدر...