⍴ᥲr𝗍 11

55 10 1
                                    

هتل به اندازه کافی شلوغ شده بود تهیونگ کلافه شده بود اون پسر معلوم نیست کجا رفته بود مجبور شد طاقت بیاره که با دیدن خواهر رومخش از شانس گندش خندید سرفه ایی کرد دخترک نزدیک شد پوزخند به لب داشت موهاشو داد عقب و دست به سینه وایساد روبه روش

_کیم ته یونگ این روزا سرت خیلی شلوغه با عروسک جدیدت حال میکنی مگه نه نمیدونم بخندم یا از شرم زیاد فقط پوزخند بزنم

تهیونگ میدونست داره از هد خودش میگذره پس دستشو اورد بالا و به بازوی دخترک چنگ زد چشماش به طرز عجیبی ترسناک شده بود کسی حق نداشت به کیم تهیونگ توهین کنه با صدای بم و جدیش حرفشو زد که ایو به لرز می اورد

-از عروسک جدید من خوشت میاد؟چشمتو گرفته هوم؟من جات بودم این حرفارو نمیزدم کیم ایو اینو بدون کسی که ماله منه ماله منم میمونه فهمیدی

دخترکو ول کرد و رفت ایو پوزخندش عمیق شد دست به سینه به رفتن دشمنش نگاه کرد

_قراره درد بکشی و بدونی کی برای کیه کیم..ته..یونگ
.
.
از ماشین پیاده شد و اروم بچه رو تو بغلش گرفت حواسش به دور و بر بود رفت سالن وای چه خبر بود شلوغ سعی کرد یجور فرار کنه اما نمیشد بچه داشت کم کم بیدار میشد اگه تهیونگ اونو توی این وضع میدید اونو صدرصد میکشت با دیدن جیمین که داشت با مهمونای جدید حرف میزد سوت بلندی زد که جیمین حواسش به اونو داد بدو اومد سمتش با دیدن بچه چشماش گشاد شد و نگاهی به جونگکوک کرد

-جونگکوک...این بچه...

+جیمین تروخدا داد نزن فقط اون بالاتو باز کن منو ببر سمت اسانسور لطفااا

جیمین نمیدونست چیکار کنه به دور و بر نگاهی کرد و بالاشو باز کرد جونگکوک سمت اسانسور برد پسرک لبخندی زد و بهش اشاره کرد بره دکمه رو زد و خدا خدا میکرد کسی الان با اسانسور کاری نداشته باشه و از شانس خوبش همینم شد با رسیدن به طبقه مورد نظر اب دهنشو قورت داد رفت به اخر راه رو رسید همون اتاق اروم بازش کرد بچه وول میخورد اروم تکونش داد تا گریه نکنه از سردی اتاق یکم لرزید در رو بست به دختری نگاه کرد که رو تخت نشسته بود و داشت گریه میکرد لبخند زدی و به دختر توی بغلش نگاه کرد 'بیا به عنوان دخترش ارومش کن' اروم رو تخت نشست دخترک سرشو اورد اول به اون نگاه کرد و بعد به بچه توی بغلش خواست جیغ بزنه که جونگکوک نذاشت

+سولیا...الان جیغ نزن...نمیخوای که بیدارش کنی میخوای؟میدونم چی کشیدی سولیا این دختر توعه

جونگکوک اروم بچه رو داد بغلش دخترک از اون چهره ترسناک به خودش اومد و لبخند زد پسرک با دیدن لبخند دختر بغض کرد و موهای مشکی بلندشو داد عقب دخترک با گریه و خوشحالی بچه رو بو کرد جونگکوک باورش نمیشد این صدای زیبا ماله این دختر باشه

-ازت...ازت ممنونم...منو به خواستم رسوندی کوک

واسه اولین بار یه نفر کوک صداش میکرد پسرک سری تکون داد گذاشت برای مدتی دختر بچه بغل اون باشه باهاش حرف میزد این بود حس یه مادر اره برای یه دکتر سخته که همچنین صحنه ایی رو ببین اون دختر حالا حالا میتونست عمر کنه کنار بچش بدون اون مرد جونگکوک با شنیدن صدای دختر تا فهمید اشکای روی صورتش شد

Delona HotelWhere stories live. Discover now