⍴ᥲr𝗍 10

53 9 3
                                    

جونگکوک حسابی خسته شده بود نمیدونست تا کجا باید برونه نمیتونست حواسشو پرت کنه تا به صدای نفسای مرد گوش نده زیر چشمی همش نگاش میکرد که چجور با جذبه نشسته و یه عینک هم زده تا اون چشمای کشیدشو قایم کنه چرا باید اینجوری میشد اون غریبه باهاش داشت چیکار میکرد با صدای مرد برگشت سمتش

-بپچ سمت چپ و برو توی اون کوچه اولی

صداش حتی اون صدای لعنتیش نمیتونست حواسمو پرت نکنه بیشتر اونو جذب خودش میکرد اون یعنی موقعه سکس هم انقدر جذابه حتما بهش میخوره سایز بالا باشه تو ذهنش داشت با خودش حرف میزد با این حرفا گونش قرمز شد تهیونگ متوجه این قرمزی شد ابرویی انداخت بالا دست جونگکوک رو گرفت فشار داد

-کجایی جئون رسیدم نگه دار اه

پسرک با صدای مرد به خودش اومد و به ذهن منحرفش لعنتی فرستاد انگار جلوش شبیه بچه های 5 ساله بود نگه داشت و به صدای کشیده مرد نگاه کرد
فاک حتی دستاشم تحریک کننده ست
اومد پایین همراه مرد سرفه ایی کرد و دستی به موهاش کشید تهیونگ روبه روی یه مغازه وایساد به اون مغازه میخوره که نه خیلی خراب باشه نه خیلی خوب و لاکچری جونگکوک اخمی کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت مرد به چشمای بادومی شکل پسرکش خیره شد و عینکشو در اورد

-میدونم واست سواله چرا اینجاییم خب قراره برات بگم

مرد دستاشو پشتش برد و با سردی و جدیت به روبه روش خیره شد پسرک سری تکون داد و منتظر شد تا اون حرفشو بزنه مرد نفسی کشید

-به اون پسر خوب نگاه کن جئون همون کسیه که باعث شد سولی به این وضع بیوفته....مکث....اون دختر سر عشق داغون نشد جئون سر بچه به دنیا نیومدش نابود شد

جونگکوک با تعجب به پسر روبه روش نگاه کرد و برگشت سمت تهیونگ پلکی زد و بالاخره به حرف در اومد

+ی...یعنی چی؟

تهیونگ پوزخندی زد و سرشو برگردوند سمتش ادامه داد

-سولی حامله بوده میخواسته به اون بگه که خیانت میبینه سولی میخواست انتقام بگیره که زنی که عاشق دوست پسرش بود اونو دزدید فهمیده بود بارداره گناه اون بچه چی بود بردش سمت پرتگاه و سولی خیلی بی دفاع بود نمیدونست چیکار کنه هنوز توی شک بود همین که خواست کاری کنه دیر شده بود و اونو هل داد سولی اومد هتل من اونو بردم اتاقم بهش رسیدگی کردم وقتی دستشو گرفتم تمام قضیشو فهمیدم این پسر خیلی پولدار بود من کاری کردم با زجر و عذاب تموم اون پولاشو از دست کاری کردم درد بکشه خواب بچه ایی که ندیده رو ببینه

جونگکوک که تا الان بغض شدیدی داشت چشماش پر اشک شد بود دستاشو مشت شده بودن چشماشو بست و اجازه داد اولین اشک رو صورتش بریزه بچه ایی که هنوز پاشو توی این دنیا نذاشته چه گناهی کرده بود زنی که با شوق و ذوق نباید خیانت عشقشو میدید
جونگکوک با بغض حرفشو زد

Delona HotelWo Geschichten leben. Entdecke jetzt