𝕻𝖆𝖗𝖙13

163 21 26
                                    

لباساشو عوض کرده بود..
هنوز نمی‌دونست باید ب جیمین و اون وو چی بگه ولی تصمیم گرفته بود همه چیز رو بگه.
تلفنش رو برداشت و از اتاقش بیرون رفت..
دنبال یوجین می‌گشت تا ازش بخواد از پارکینگ عمارت بهش یه ماشین بده اما نتونست پیداش کنه..
تصمیم گرفت خودش بره تا یه ماشین برداره..
به قسمت حیاط پشت عمارت رفت و تونست پارکینگ رو ببینه، واردش شد و از دیدن ماشین ها سوتی زد..

_معلوم نیست پارکینگه یا گالری ماشین

%پسر جون اینجا چی میخوای؟تو کی هستی؟

با شنیدن صدا به عقب برگشت و مردی رو دید که دوبرابر خودش هیکل داشت و لباساش با بقیه بادیگاردا هماهنگ بود، پس اینم یکی از بادیگاردا بود،

_خودت کی هستی؟

%من نگهبان پارکینگ عمارتم.. ببینم نکنه همون پسری هستی ک رئیس درموردش میگه؟

_منظورت رو متوجه نمیشم.. رئیست چی میگه؟

مرد قدمی ب جونگکوک نزدیک تر شد دستاشو رو سینش قفل کرد..

%گفت که از این به بعد بجز خودش، پسری دیگه هم تو عمارت وجود داره ک بی چون و چرا باید به خواستش عمل کنیم، یعنی ارباب جدیدمون..اسمش جونگکوکه؟ تویی؟

_منم

مرد لیسی ب لباش زد و نزدیک تر شد..

%هوم.. رئیس خوب چیزی برا خودش انتخاب کرده.. ببینم چطور کونتو براش تکون میدی که تورو ارباب عمارتش کرده؟

_حرومزاده حرف دهنتو بفهم..ب منم نزدیک نشو تا نزدم تو تخمت..

%به هرحال تو که دنبال دیک بزرگ میگردی تا سوراختو باهاش پر کنی پس چه فرقی میکنه مال کی باشه؟ بیا امتحانش کنیم شرط میبندم مال من از رئیس بزرگ تره..

_عوضی خفه شو

مرد سریع دست جونگکوک رو گرفت و هولش داد رو یکی از ماشین هایی ک اونجا بود
جونگکوک هم سریع تر عمل کرد و قبل از اینکه مرد بتونه بهش نزدیک بشه پاشو بالا آورد و با زانوش تخم مرد رو هدف گرفت..

%ه.. رزه.. پاتو.. قلم میکنم

_خفه شو عوضی بیا نزدیک تا ببینی چیکار دیگه میتونم بکنم..

جونگکوک ب سمت مرد ک به خاطر درد رو زمین افتاده بود رفت و مشتاشو پیوسته تو صورتش فرود آورد..

*اینجا چخبره؟

جونگکوک صدارو شنید ولی اهمیتی نداد.. با خشم زیاد تری مرد زیرش رو به سمت جهنم هدایت می‌کرد..

شوگا سریع سمت جونگکوک رفت و از رو مرد بلندش کرد تا جلوشو بگیره..

*هی هی پسر.. چخبرته؟چیکار میکنی..

_این.. این عوضی.. این بهم..

جونگکوک نتونست حرفشو کامل کنه.. از توهین‌هایی ک مرد بهش کرده بود بغضش گرفته بود.. خیلی سعی کرد گریه نکنه ولی وقتی یادش اومد اون مرد بهش گفت هرزه نتونست بغضش رو نگه داره و همونجا قطره اشکی از گوشه چشمش روی گونش چکید..

_𝐏𝐥𝐚𝐲𝐢𝐧𝐠 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐟𝐢𝐫𝐞_Donde viven las historias. Descúbrelo ahora