8

586 55 12
                                    

"مى دونى چقد دلم برات تنگ شده بود؟ " نايل وقتى لبامون از هم جدا شد گفت. مى خواستم جوابشو بدم ولى با گذاشتن لباش رو لبام مانعم شد. تاحالا تو زندگيم حس به اين خوبى نداشتم........... چهار سال لعنتى منتظر اين بودم، منتظر خيره شدن به چشاش، منتظر طعم لباش.......

لبامون براى مدت زيادى بهم چسبيده بود، انگار هيچ كدوممون نمى خواستيم از هم جدا شيم. نفسامون ديگه بالا نمى اومد..........

وقتى از هم جدا شديم هنوز نفس نفس مى زدم ، اروم سرم رو گذاشتم رو سينش و اونم محكم بغلم كرد.

نفسام كه اروم شد سرم رو اوردم بالا و تو چشاى ابيش خيره شدم و گفتم :

"It was Better than words"

نايل يه لبخند خيلى بزرگ زد، ازونايى كه مى تونى ساعت ها بشينى و بهش خيره شى

"اون واقعا عالى بود " نايل گفت.

دستم و گرفت و از جلو در اومديم كنار، روى يكى از صنلى هاى تراس نشستيم و به بيرون خيره شده بوديم، منظره بيرون عالى بود، انگار شهر زير پات بود، دو تاييمون براى چند دقيقه به بيرون خيره شده بوديم، تا اينكه سرم و دوباره گذاشتم رو سينه نايل و چشامو بستم، اونم دستشو برد و گذاشت رو بازوم، از برخورد دستش با بدنم پروانه ها تو شكمم به پرواز درومدن. سرشو خم كرد و گذاشت رو سرم و اروم زير لب گفت :

"اما "

"بله؟ " منم اروم گفتم.

"تو، هنوز همون نظرو راجب سوالم دارى؟ "

"نه " همين يه كلمه رو مى تونستم بگم، من كاملا نظرم رو راجب سوالش تغيير داده بودم، تو دقيقه هاى اول، عقلم بر احساسم غلبه كرد، ولى وقتى چشاى پر از درد نايلو ديدم فهميدم دوباره اونو از دست دادم و براى يه بارم كه شده به حرف احساسم گوش كردم............

"چى؟ " با تعجب سرشو از رو سرم برگردوند و بهم خيره شد.

"من.......خب....من از حرفم پشيمون شدم "

"چى؟ يعنى قبول مى كنى؟ "

"اره " گفتم و تو چشاش نگاه كردم. برق چشاش برگشته بود و توى سياهى شب مى درخشيد، يه لبخند بزرگ رو لبش بود و بغل چشاش چين خورده بود.

اين نايليه كه من عاشقشم، نايلى كه هميشه يه لبخند رو لباشه و باعث شادى بقيه مى شه......

"واقعا؟ " با ذوق پرسيد

"اره.......اره اره اره اره " با خنده گفتم و محكم بغلش كردم، نمى خوام ديگه هيچ وقت از بغلش جدا شم.

يهو زير بازو هامو گرفت و منو بلند كرد. از خوشحالى و ترس جيغ زدم و سعى كردم بيام پايين ، ولى نايل با صداى بلند خنديد، صداى مورد علاقه من....... همين طور منو تو هوا مى چرخوند و بلند بلند مى خنديد، از خنده هاش منم خندم گرفته بود و مى خنديدم، بعد چهار سال بالاخره يه خنده واقعى رو لبم بود.

Sepration (Niall Horan)Where stories live. Discover now