براى آخرين بار خودمو تو اينه نگاه كردم و رومو ازش برگردوندم. مى خواستيم دوباره با دخترا بريم بيرون ، 'هممون احتياج داريم كه يكم حال و هوامون عوض شه.' اين چيزيه كه دخترا براى اين قرار زنونه بهونه كردن. چون اگه به من بود پامو از تو اتاقم نمى زاشتم بيرون. اتاق من كه نه....... اتاقى كه هرى و تيلور بهم دادن....
وقتى اونروز حالم بد شد دكتر گفت از الان چون تو ماه هاى آخرم هر لحظه ممكنه موقعش برسه و كيسه آبم پاره شه، مى گفت من همين جوريش وضعم خراب هست تو اون لحظه هم در حالت عادى انقد دردش زياده كه زناى سالم نمى تونن درست جلوشونو ببينن چه برسه به من. به خاطر همين نذاشت تنها تو خونه ام بمونم و مجبور شدم بيام اينجا.
دستمو بردم لاى موهامو مرتبشون كردم و نشستم رو تخت. به دور و برم نگاه كردم، از اتاقه خوشم ميومد. پرده هاى بلند داشت و يه پنجره بزرگ كه رو به حياط زيباى خونه هرى بود. اروم بلند شدم و رفتم دمش ، به درخت هاى كوچيك و گلاى رنگارنگ نگا كردم، هه.... چه قد گلا بى گناه به نظر ميان، دقيقا مثل اين موجودى كه تو شكممه، اروم و معصوم.... نمى دونه اين بيرون چه خبره، چه بلاهايى كه سر ادم نمياد، دنيا چه مانع هايى ميندازه وسط راهت، چقد سراشيبى درست مى كنه براى جاده اسفالتى كه همينجوريش كلى ناهموارى داره.... نمى دونه از همون موقعى كه پاشو تو اين دنيا مى زاره يه كوه براى خودش درست مى كنه، يه كوه محكم، مثل يه مشكل بزرگ ....مثل عشق.
نمى تونم بگم بهش مدام بهش فك مى كنم ، چون وقتايى بود كه به لطف هرى و تيلور يكم تونستم ذهنمو ازش دور كنم، وقتايى كه به زور منو به بازى مى گرفتن و سعى مى كردن لباى هميشه صافمو يكم خميده تر كنن. يه وقتايى هم بود كه انقد به خود ملانى فك مى كردم كه براى فقط چند ثانيه يادم مى رفت باباش الان داره چى كار مى كنه. ولى فقط براى چند ثانيه...... ولى تمام اين تلاشا براى فراموشى فقط تو چند تا چشم بهم زدن از بين مى ره، ثانيه اى كه درد قلبم تمام بدنمو منجمد مى كنه و مى فهمم چقد تنهام. اون لحظه اى كه تو جمع يهو برمى گردم تا ببينم نظرش چيه ولى مى فهمم اون ديگه نيست، حقيقت نبودنش مثل يه چاقو مى ره تو قلبم و پاره پارش مى كنه..... و دقيقا همون لحظس كه مثل الان بدون اينكه بخوام اشكا از چشام راه ميوفتن و همه با تعجب بهم خيره مى شنو با خودشون مى گن چقد ضعيف..... آره من ضعيفم.... ضعيفم..... من ضعيف شدم...
با دستم اشكامو پاك كردم و براى اينكه معلوم نشه گريه كردم آرايش زير چشمو بيشتر كردم و رفتم بيرون.
تيلور با لبخندى كه به طور واضح از روى دلسوزى بود بهم نگاه كرد و دستمو گرفت و فشار داد.
YOU ARE READING
Sepration (Niall Horan)
Fanfictionنايل و اما واقعا عاشق هم بودن...... اونا باهم يه زوج بى نقص بودن و بااينكه كلى مشكل داشتن ولى هيچى سرراهشون نيومد ولى نايل مى ره .و اما رو تنها مى ذاره ....... مى ره دنبال ارزوهاش و باعث يه حدايى بزرگ بين خودش و اما مى شه......