32 - part 2

236 17 1
                                    

بچه ها اين ادامه قسمت قبله، براى بعضيا نصفه آپ شده بود، ادامه رو جدا گذاشتم.
**************************

"اما ، باور كن تو هيچ مشكلى براى من به وجود نميارى ، چرا نمى خواى قبول كنى؟ من از خدامه يكى پيشم باشه كه از تنهايى در بيام. " لكسى گفت و با چشماى نسبتا غمگين نگام كرد. دوست ندارم غمگين ببينمش، اصلا دوست ندارم، درد لكسى درد منم هست ولى خب...... مى دونم كه وجودم براش دردسر درست مى كنه.

"لكسى ، من واقعا نمى دونم چجورى ازت تشكر كنم، هرچيم بگم بازم كمه ، نه فقط به خاطر اينكه گذاشتى پيشت بمونم ، بخاطر اينكه تموم اين روزا پيشم بودى بهم ارامش دادى، نمى دونم اگه تورو نداشتم چى كار مى كردم. " بغض كرده بودم و تن صدام اومده بود پايين.

"اوه اما..... اين جورى حرف نزن " بدون اينكه چيزى بگه بغلم كرد ، منم محكم دستامو دورش حلقه كردم و همونجور كه سرم رو شونش بود بغضم تركيد.

"شششش... عيب نداره ام، همه اينا درست مى شه، قول مى دم. مطمئن باش تا چند وقت ديگه هممون تو ارامش زندگيمونو مى كنيم. " دستشو اروم كشيد رو موهامو و با نوازشش ارامشو تو كل بدنم پخش كرد.

لكسى يه فرشتس، اون واقعا هست.....

"لكس ...." دماغمو كه به حاطر گريه كيپ شده بود دادم بالا و ادامه دادم "فك كنم يادم رفت اسپريمو بردارم. "

"شيت" زير لبش گفت و بعدش هيچ كدوممون به رو خودمون نياورديم و همون جور تو بغل هم مونديم. چند دقيقه كه گذشت من نتونستم تحمل كنم و زدم زير خنده، با خنده من لكسى هم شروع به خنديدن كرد و اروم از بغلم جدا شد.

"كجاس ؟ بگو من برم بيارم. "

"تو دستشويى گذاشتمش، بغل سينك. " وقتى لكسى رفت منم سعى كردم چمدونمو بلند كنم و از در ببرم بيرون. دستگيرشو گرفتم و سعى كردم بلندش كنم و .... حتى يه سانت هم از زمين بلند نشد.

"شيت " زير لب غرغر كردم و به خودم فحش دادم كه نمى تونم يه چمدونو بلند كنم.

يه بار ديگه امتحان كردم و اين بار تمام زورمو استفاده كردم.....

ناخوداگاه جيغى از درد از لبام خارج و بلافاصله چمدونو ول كردم رو زمين. با دو تا دستم پهلوهامو گرفتم و از درد چنگشون زدم. كمرمو خم كردم به سمت پايين و پلكامو رو هم فشار دادم.

اوه خدا.... احساس مى كنم يكى داره با يه ميله ضربه مى زنه به زير شكمم.

"ل... لكس..." صدام با اه خارج شد. صدام اونقدر پايين بود كه اگه لكسى كنارمم بود نمى شنيد چه برسه به دستشويى كه اونور خونس.

"لكس..." بلند تر صدا زدم. درد زير شكمم هر لحظه بيشتر مى شد و فكراى مختلفى به ذهنم مى اومدى كه يكى از يكى وحشتناك تر بودن.....

"لكس....." جيغ زدم و اشكام سرازير شدن ، يه دستمو تكيه دادم به ديوار تكيه دادم تا نيوفتم و سعى كردم اروم بشينم رو زمين. وقتى كمرمو بيشتر خم كردم شكمم و كمرم بد تر از قبل تير كشيد و شروع كردم به هق هق....

"اما؟ اوه خدا....." صداى نفس لكسى كه تو سينش حبس شد اخرين چيزى بود كه شنيدم و بعد ديگه چيزى به جز درد حس نكردم.......

Sepration (Niall Horan)Where stories live. Discover now