حالم كه يكم بهتر شد، با نايل رفتيم ناندوز ناهار خورديم و بعدشم رفتيم هتل.
به محض اينكه رسيديم تو اتاق خودمو انداختم رو تخت و دستامو بردم بالا سرم. يه آه از راحتى كشيدم.
"يكى خيلى خسته شده " نايل به مسخره گفت.
"آره خيلى وقت بود اينجورى ندوييده بودم. خيلى خوش گذاشت. "
"ولى به من هنوز خيلى خوش نگذشته. " بلند شدم و نشستم.
"چرا؟ " با ناراحتى گفتم. يعنى با من خيلى بهش خوش نمى گذره؟
"به خاطر اين. " تا اينو گفت پريد رو تخت و خودشو انداخت روم و شروع كرد به قلقلك دادنم. دوباره افتادم رو تخت و ريسه رفتم.
"بسه بسه. " همون جور كه مى خنديدم التماسش كردم.
"نه هنوز كاملا بهم خوش نگذشته " اينو كه گفت تصميم گرفتم يه جور ديگه خوش گذرونى رو بهش بفهمونم.
همون جور كه داشت قلقلكم مى داد بدون هيچ اخطارى دستامو دور گردنش حلقه كردم و لبامو گذاشتم رو لباش. اول شوكه شده بود ولى بعد خودشم منو بوسيد. همون طور كه داشتيم همون مى بوسيديم دراز كشيد روم و الان من كاملا زير اون بودم و بدنش دورم و گرفته بود. يكم لبامونو از هم جدا كرديم و نفس گرفتيم ولى بعد دوباره لبامونو گذاشتيم رو هم و تو بوسمون غرق شديم.....
"نايل من بايد برم حموم. " وقتى از هم جدا شديم گفتم.
"منم همين طور خيلى عرق كردم. "
"مى دونى كه نمى تونيم با هم بريم. " از الان گفتم چون نمى خواستم اتفاق دفعه پيش بيفته.
"آره مى دونم ، اگه من بيام فك كنم قرمز برمى گردم بيرون. " از خجالت و عصبانيت سرخ شده بودم.
"خفه شو نايل. " گفتم و يه نيشگون محكم از بازوش گرفتم. از درد به خودش پيچيد و از روم پا شد.
"فاك اما درد داشت. "
"مى دونم حقته. " اينو گفتم و دوييدم تو حموم و درو قفل كردم. چون مى دونستم الان قصد جون منو داره.
"بالاخره كه بيرون مياى ام. "
"حالا تا بيرون بيام. " لباسامو دراوردم و رفتم زير دوش و گذاشتم آب داغ بريزه روم. چشامو بستم و يكم آرامش گرفتم. با فكر كردن به اتفاقاى اخير يه لبخند رو لبم نشست. اينكه دوباره برگشتم پيش نايل زندگيمو بهم برگردوند. اون همه چيز منه، همه چيز من بوده و هست. اون بهترين و مهربون ترين و البته جذاب ترين مرديه كه من تو زندگيم ديدم و خوشحالم كه اين مرد مال منه، همون طور كه من مال اونم.
YOU ARE READING
Sepration (Niall Horan)
Fanfictionنايل و اما واقعا عاشق هم بودن...... اونا باهم يه زوج بى نقص بودن و بااينكه كلى مشكل داشتن ولى هيچى سرراهشون نيومد ولى نايل مى ره .و اما رو تنها مى ذاره ....... مى ره دنبال ارزوهاش و باعث يه حدايى بزرگ بين خودش و اما مى شه......