31

333 42 14
                                    

"اما، مطمئنى خوبى؟ ببين من مى تونم امروزو مرخصى بگيرم و نرم. "

"چند بار بهت بگم لكس، من حالم خوبه. دفعه اولم نيست كه بالا ميارم. "

"مى دونم ولى دلم شور مى زنه. "

"نمى خواد نگران باشى. حالام بدو چون تا همين الانشم خيلى ديرت شده. "

"اره فاك مى دونم ، ولى .... مطمئنى؟ "

"باااااااااااى لكس. " گفتم و درو پشت سرش بستم.

سريع رفتم تو حال و به ساعت نگاه كردم. لكسى بايد يك ساعت و نيم پيش سركار مى بوده و تازه الان راه افتاده و اين كاملا تقصير منه. فااااك. از يه طرف مى دونم خيلى به كمك لكسى نياز دارم و از يه طرفم نمى تونم به خودم اجازه بدم كه بيشتر ازين براش دردسر درست كنم.

به ديوار تكيه دادم و سرمو به عقب خم كردم. با يه اه نفسمو بيرون دادم و با كلافگى دستمو كشيدم لاى موهام.

هه........ بعضى كارا مُصرين. با فك كردن به وقتايى كه اونم اينكارو مى كرد يه لبخند تلخ رو لبام نشست و اشك تو چشام جمع شد. درست مثل همه موقع هايى كه يادش ميوفتم. واقعا حرفاى هريو درك نمى كنم. همش مى گفت نايلم مثه توئه، نايلم خيلى ناراحته، همش تو اتاقشه با هيچكى حرف نمى زنه و هزار تا چيز ديگه، ولى من يه سوال ازش دارم، اين همون نايله تو عكساس؟ همونى كه دستاش از دستاى اريانا جدا نمى شه؟ همون كه حتى يه ثانيه تنهايى بيرون نمى ره؟ همونى كه قلبمو مثه يه كاغذ بى ارزش تو مشتش مچاله كرد؟ اين همونه؟

اشكا دونه دونه از چشام سرازير شدن. ديگه خسته شدم. خسته شدم ازين اشكا، ازين چشماى خيس، ازين حس ضعف در مقابل هر چيزى كه به اون عوضى ربط داره. لعنتى خسته شدم از بس منتظر زنگ تلفن موندم. ولى....

ديگه بسه. تا الان فقط زجر كشيدم و هيچى نگفتم. ولى كه چى؟ اينجورى كه معلومه من نتونستم به اندازه كافى براى نايل خوب باشم. ولى حداقل براى خودم كه كافيم.

اروم خودمو از ديوار جدا كردم و نشستم رو مبل راحتى. چشامو بستم و سعى كردم دنبال يه راه حل باشم.

مى دونم كه بايد ازينجا برم. چون واقعا نمى خوام بيشتر ازين تو دست و پاى لكسى باشم و انقد براش مشكل به وجود بيارم. ولى اينم مى دونم كه نمى تونم تنهايى با بچه ى تو شكمم دووم بيارم. حداقل به خاطر ملانى هم كه شده بايد يه نفر پيشم باشه كه اگه يه وقت حالم بد شد يا ازون حمله هاى لعنتى بهم دست داد كمكم كنه.

اولين فكرى كه به ذهنم رسيد مادرم بود. كه...... احتمالا نمى دونه كه من حاملم و اين خيلى ضايع مى شه كه من با يه شكم گنده برم در خونشو بهش بگم سورپرايز تو تا دوماه ديگه مادربزرگ مى شى.

بعد ازون نزديكترين ادما بهم چهارتا پسرا و دختراشونن. كه ، واقعا نمى دونم مى تونم كنار برادراى تنها عشقم و تنها ادمى كه به بدترين شكل ممكن بهم صدمه زده زندگى كنم يا نه.

و در اخر مى مونه دنيل. كه، يه جورايى از همه بهتره. يعنى، دنيل مثل برادرم مى مونه و با تمام وجودم بهش اعتماد دارم و مى دونم كه كمكم مى كنه. من اونو با تموم وجودم دوس دارم و مى دونم اونم همين حسو داره ولى...... نمى دونم اگه نايل بفهمه چه عكس العملى نشون مى ده.

هوووووووووف. با كلافگى ارنجامو گذاشتم رو زانوهام و سرمو و رو دو تا دستام استراحت دادم.

پيش دنيل مى دونم كه حالم خوبه. ولى, واقعا نمى خوام نايلو دوباره اونجورى عصبانى ببينم.

......................................

عيدتون مبااااارك، واقعا ببخشيد دير شد، براى جبران تو عيد پنج شيش قسمت مى زارم، وى پى انمم درست شده راحتم.

عاااااااشق اوناييم كه ووت مى دن و كامنت مى زارن، نمى دونين چقد بهم انرژى مى دين.ازوناييم كه فقط مى خونن خواهش مى كنم حداقل يه ووت بدين كه بهم اميد بدين ، بخدا من احساس مى كنم هيچ كى داستانمو دوس نداره 😢

راستى، منتظر قسمت هاى خيلى خيلى حسااااااس باشين. داريم مى رسيم به اتفاقاى جالب داستان.

لاو يو سووووو ماچ چه ووت بدين چه ندين ❤️

Sepration (Niall Horan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora