party - ⁰³

425 58 6
                                    

چهار روز بعد

(فلیکس)

+امروز واقعا روز مهمی بود برام، همچنان روز مهمی برای هوانگ هیونجین بود چون این جشن تولد مادرش بود و منم تو این جشن دعوت بودم و واقعا خوشحال بودم.
دقیقا مطمئن نبودم که می‌خوام تو این جشن چی بپوشم؛ بخواطر همین تصمیم گرفتم از بابام کمک بگیرم.

+بابا..میشه یه دقیقه بیای کارت دارم؟

-صب کن پسرم الان میام..
چیشده؟

+ بابا امروز تولد مامان یکی از مدل های ورساچست....به نظرت چی بپوشم تو جشن ؟

بابام نگاهی به کمد لباسام انداخت و هوف کوچیکی کشید و گفت : خب....تو کمد تو هیچ جور کت ویا شلواری نمی‌بینم... تنها چیزی که اینجا وجود داره لباس های لشه.

+خب بخواطر اینکه کت و شلوار ندارم " خنده کیوت طور

-امممممم...خب پس صبر کن من الان میام.

+ بعد چند دقیقه بابام با یه پلاستیک بزرگ برگشت، و اونو روی تختم گذاشت .
بابا این چیه ؟؟
چیزی نگفت و به باز کردن ادامه داد.
یهو دیدم از داخلش یه کت و شلوار خیلی شیک و نو در آورد و روی تخت گذاشت.

-این کت و شلوار متعلق به 24 سالگیمه...زمانی که تازه با مامانت آشنا شده بودم، و اولین قرارمون بود، منم اینو پوشیدم..

دستی روی کت کشید و با نگاه های پر از دل تنگی به کت نگاه کرد...

+دستمو روی شونه بابام گذاشتم و گفتم : زمان خیلی خوبی بود...مگه نه ؟

- آره...میخواستم این کت و بزارم روزی که با یه دختر خوب ازدواج کردی بهت بدم بپوشی، ولی الان برای خودت مردی شدی، و فکر کنم تا اون موقع زمان زیاد داری، پس، اینو میتونی امروز تو مهمونی بپوشی...

+ یه حس غریبی بهم دست داد...دستامو جلو بردم و دستای پیر و چروک شده پدرم و گرفتم، و ازش تشکر کردم که کنارمه و پدری مثل اون دارم..

بابام بعد چند لحظه از اتاق خارج شد و منم شروع کردم به حاضر شدن.

جونگین

+خیلی خوب تام، امروز قرارع بریم به پارتی مادر دوست پسرم، آماده باش ماشینم حاضر کن و کفشامو بیار.

- ببخشید که میگم ولی، شما به اون پارتی دعوت نشدید....

+خنده شیطانی" نیازی به دعوت نیست؛ فقط کاری که گفتم و انجام بده .

My wish "Hyunlix"Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt