sweet dream - ²⁵

173 24 28
                                    

قلبش مثل چوبی که لای آتش میسوزید، می‌سوخت .
به هوش اومده بود اما تصمیمی برای باز کردن چشم هاش نداشت ، همینطوری ام با به یاد آوردن اتفاقات قبل بیهوشی، اون اشک های بی گناه از کنج چشم هاش خارج میشد و راهشو بین موهاش ادامه میداد .
هر لحظه آرزو میکرد تا نفسش بریده بشه و بیشتر ازین درد و رنج زندگی رو تحمل نکنه .. اما مگه میشد ؟
هنوز هم با وجود هر اتفاق و مثله ای بازم دلش نگاه های گرم هیونجین و میخواست، اون احساس آرامشی که کنارش داشت و میخواد، باید قوی میموند نباید ضعیف میشد ، پلک های سنگینش و از روی هم برداشت .

بخواطر وجود نور داخل اتاق کمی چشم هاشو اذیت میشد اما مگه براش مهم بود ؟

تختش درست کنار پنجره قرار داشت ، با کج کردن سرش و دیدن فضای بیرون بیمارستان متوجه شد که برگشته کره .. نفس عمیقی کشید با نفس کشیدن درد نسبتا کمی به سینش وارد شد .

برای لحظه ای چشم هاشو قرق اشک شد و شروع کرد به گریه کردن ، دلش تنگ شده بود برای روزایی که زندگی خوبی با خانوادش داشت ، نه خبری از بیماری قلبی بود، نه خبری از هیونجین بود، نه خبری از عشق بود، اون موقع فقط و فقط خودشون بود .
مین هو در ماه یک بار دوباره دیدنشون میومد و کلی با فلیکس وقت میگذروند، مادرش همیشه براش غذا های خوشمزه میپخت مخصوصا کیک های خوش مزه ای که فلیکس عاشقشون بود .
پدرش سر کار می‌رفت و شب برمیگشت ، روزایی هم که وقتشون خالی بود به بیرون از شهر سفر میکردن و برای تفریح به شهر های اینچئون کوانگجون و بوسان میرفتن .

اما الان سالها بود که اون زمان هار و تجربه نکرده بود ، و همه اینا درست بعد از وجود هیونجین تو زندگیش اتفاق افتاد .

الان داشت به همه اینا فکر میکرد، به اینکه اگه با هیونجین آشنا نمیشد این اتفاق ها تو زندگیش نمی‌افتاد .. آنقدر زجر نمی‌کشید .
کاش هیچوقت رویای میکاپ آرتیست شدن نداشت ، کاش هیچوقت پاهای گناه کارش و توی اون کمپانی نمیزاشت و شروع به کار نمی‌کرد .

تا اینجای زندگی عشق چشم هاش و کور کرده بود ، عشق اونو تبدیل به یه موجود ضعیف کرده بود .
موجودی که حق زندگی رو یه عمر از خودش گرفت ، اونم بخواطر کسی که الان عین خیالش نیست و متوجه اشک ها و درداش هم نیست .
الان که فاصله زیادی با مرگ نداشت متوجه همه چیز شده بود اما چه فایده که خیلی دیر بود .

صدای باز شدن در به گوشش رسید ، سرش و کج کرد و با دیدن پدر مادرش اشک توی چشم هاش دوباره و دوباره جمع شد .
با صدایی که دیگه توان ادامه دادن نداشت و هر لحظه بیشتر می لرزید لب زد :

- مامان ، بابا .

پدر و مادرش سمتش اومدن و هردو بالای سر فلیکس ایستادن ، مادرش شروع کرد به گریه کردن و جلوی تخت فلیکس زانو زد .
با دیدن اشک های مادرش اون هم شروع کرد به گریه کردن اما مادرش مدام اشک هاشو و پاک میکرد .

My wish "Hyunlix"Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt