My love has left me - ²⁴

154 24 54
                                    

اسم این پارت : عشقم من و ترک کرده .

چشم هاش سمت هیونجین چرخید و با بغض پر شد ، لبخندش هر لحظه کم رنگ تر شد و سمت هیونجینی که التماس تو چشم هاشو دیده میشد نگاهی انداخت و نالید :

- هیونجین..

زمین و زمان وایساده بود ، بدون توجه به دختری که میون هر دو واقع شده بود ، به هم نگاه میکردند .
هیونجین نگاهش و از پسر کوچیک تر دزدید اما فلیکس لحظه برای نگاه کردن داخل اون چشم های دروغ گو از دست نمی‌داد .
چطور می‌تونست به فلیکس بگه بعد اینکه درمورد رابطش با بومگیو فهمید ، این حرکت و زد ؟
الان در حد مرگ ازین کار پشیمون بود .. پشیمون خیانت به عشقی بود که امروز ، تو این لحظه جلوی چشم هاش داشت پر پر میشد اما کاری از دستاش بر نمیومد .
هرچقدر هم به خودش لعنت می‌فرستاد کافی نبود ، اون امروز برای همیشه پسر و شکست .

با برخورد دستای چیکیتا روی شونه های خمیده فلیکس به خودش اومد و نگاهی به دختر روبه رو انداخت که با خوشحالی از داشتن هیونجین چشم هاش برق میزد .

- خیلی خوشحال میشم بیای فلیکس .. پدرم هم قطعا خوشحال میشه ، هرچی نباشه تو مدل مورد علاقه اونی .

لبخندی به فلیکس زد و منتظر جواب ازون پسر موند ، فلیکس به زور لب های بی حسش رو تکون داد و لبخند کوتاهی زد :

- بله سعی میکنم .

لبخند چیکیتا پهن تر شد و آغوشی برای فلیکس باز کرد و بعد دوباره جدا شد .

فلیکس سعی کرد خودش و جمع و جور کنه و زیادی از حد قلب بیمارش و جلوی هیونجین و این دختر نباره ، برای همین لحظه ای بیخیال صدای شکستن قلبش شد و لبخند پهنی زد :

- من دیگه باید برم هیونجین .. مراقب خودت باش .

حتی نمیتونست به پسر بگه "خداحافظ...
چرا زندگی این شکلی طلسمش کرده بود ؟
درواقع این تقصیر زندگی نبود ، لحظه ای که با عصبانیت تصمیمش و گرفت ، باید به اون پسر مظلوم بی پناه هم فکر میکرد .
تنها تک خنده ای زد و گفت :

- خداحافظ.

نفسی بود که تو سینش حبس شده بود .. این از مرگ هم بد تر بود .
کاش هیچوقت امروز اینجا نمیومد .. کاش این حقیقت تلخ و نمی‌فهمید ، اینطوری هیچوقت مردن و آرزو نمی‌کرد .

در و باز کرد و بیرون رفت ، به محض بستن در از پشت اجازه باریدن به اشک های بیگناهش و داد .

این حیات پشتی شرکت بود که براش حکم زندان رو داشت .
پاهاش سست شده بودن و توان حرکت و نداشتن .
مدام روی سرش گیجی حس میکرد و چشم هاشو سیاهی می‌رفت ، نمیتونست با این حالت برگرده خونه .
بی اختیار شروع کرد به گریه کردن ، گریه کردن برای عشقی که سالها بود از بین رفته بود و حالا ذره ای از خاکسترش هم باقی نبود .

My wish "Hyunlix"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora