Felix's narrow waist - ⁰⁷

379 47 19
                                    

فلیکس با برگشتن به خونه در و باز کرد و وارد خونه شد، سعی کرد بدون سر و صدا بره تو اتاقش اما از قبل پدر و مادرش متوجه ورودش، شدن و سمتش با نگرانی قدم برداشتن.

چه وون سریع رفت سمت پسرش، و اون جسم کوچیک رو در آغوش
گرفت و با صدای نگرانی گفت : پسرم کجا بودی چرا آنقدر دیر کردی ؟ها

با دیدن نگرانی بیش از حد مادرش اونم فقط بخواطر دیرکردنش، بغضی کرد و لب هایش و گاز گرفت.
چطور می‌تونست به مادر بی تابش بگه که مریضی قلبی، داره چطور می‌تونست اونها رو در این حد نگران کنه ؟ واقعا لازم بود اونا این موضوع رو بدونن یا نه ؟ بلاخره حق داشت در مورد مرضی پسرش بدونه ولی الان وقتش نبود...الان زمانی بود که فلیکس باید قوی می‌بود.

آروم دستاش رو دور کمر مادرش حلقه کرد و بوسه ای برای موهای اون زن خوش بو گذاشت و گفت : نگران نباش مامان من خوبم فقط پارتی یکم دیر تر تموم شد اتفاقا برعکس خیلی بهم خوش گذشت...بینمون بمونه ولی کلی الکل خوردم.
خنده ی ریزی کرد و به مادرش نگاه کرد.

چه وون با دست یکی پشت کله فلیکس کوبید و گفت : خجالت نمی‌کشی بیست سالته اما هنوز شبیه بچه ای ؟ تو که می‌دونی الکل برای زخم معده خوب نیست.

خنده ریزی کرد و گفت مامان من دیگه حالم خوب شده دیگه مریض نیستـ....
هنوز جمله اش رو تموم نکرده بود اخم بین لباش نشست و با به یاد آوردن قلب مریضش حرفش و قورت داد.

چه وون با خنده به پسرش نگاه کرد و گفت : احمق، زود باش بیا، باید غذا بخوریم...راستی یکی برای دیدنت اومده.

فلیکس با هیجان لب زد و گفت : کی ؟

+ نمی‌دونم برو خودت ببین...طبقه بالا توی کتاب خونست.

فلیکس با عجله پله هارو بالا رفت و با رسیدن به کتاب خونه آب دهنش
و قورت داد، و یهو در و باز کرد، با دیدن مردی با موهای جیگری دستش رو روی دهنش گذاشتت و جیغ کشید.
مینهو با برگشتن سمت فلیکس داد بلندی زد و کتابی که دستش بود و زمین پرت کرد و شبیه اون کاراته بازا، از روی مبل پرید و برادر کوچولوش و در آغوش گرفت.

-الان دیگه واسه خودت مردی شدی بچههه...نگاه حتی تو بغلم جا نمیشی.
صدای خنده های فلیکس بالا رفت و گفت : واقعا این مدت وزن اضافه کردم.

- خوب بهتر هرچی چاق تر تو دل برو تر...
چه خبر از کارات؟ آره دیگه، مدل شدی، معروف شدی، دیگه به ما سر نمی‌زنی، هییییی عیبی ندارد لی فاکینگ مینهو...

مینهو خنده ای کرد و گفت : هییییی من هنوز دوست دارم و فقط سرم شلوغ بود، حالا بیخیال اینا بشیم بگو ببینم، روزات چطور میگذره ؟ چیکارا میکنی؟ ببینم عاشق ماشق نشدی ؟

فلیکس با این حرف مینهو پوزخندی زد و گفت : نه بابا...سرشو پایین انداخت و خندید .

مینهو خندید و گفت : هی یادت رفته روزی که داشتم میرفتم آمریکا به هم قول دادیم هر بار که همو میبینیم یکی از راضی های زندگیمون و بگیم ؟

My wish "Hyunlix"Where stories live. Discover now