بهت اعتماد میکنم

135 31 4
                                    

بخش شانزدهم: بهت اعتماد میکنم

یک بار دیگه بهت اعتماد میکنم؛ اما اگه یک بار دیگه از دستش بدم، دیگه کنارت نخواهم بود.

******************

جان تو اون لحظه آرزو داشت تا ییبو شرطش رو قبول کنه. می‌دونست اگه پسر به درخواستش نه بگه، به این معناست که برای همیشه از دستش داده. بدون اینکه نگاهش رو به سمت دیگه‌ای بده، به ییبو خیره شد. شاید چشم‌هاش می‌تونستن معجزه خلق کنند. 

ییبو به وضوح می‌تونست متوجه نگاه نگران مرد بشه. نه گفتن به درخواست‌های مردی که بیش از اندازه دوستش داشت، راحت نبود. نفس عمیقی کشید و گفت: 

باشه، شب بیا بریم. 

ییبو چشم‌های جان رو بیشتر از هر چیزی می‌شناخت. الان هم می‌تونست رگه‌هایی از خوشحالی رو ببینه و همین باعث شد قلب خودش هم بخنده. می‌ترسید این خنده روی لب‌هاش بشینه و جان به بی‌قراری و بی‌جنبه بودن تک‌تک سلول‌های بدنش پی ببره؛ برای همین پشت به جان کرد و از اونجا دور شد. می‌دونست امشب کار سختی در پیش داره؛ برای همین باید انرژیش رو ذخیره میکرد.

******************

فیلمبرداری دیرتر از هر زمان دیگه‌ای تموم شد و همین باعث خستگی هر دو شده بود. حالا باید تمام عوامل آماده رفتن می‌شدند. ییبو نمی‌تونست جان رو ببینه؛ برای همین بی‌خیال به مسیرش ادامه داد. باید گریمش رو پاک میکرد. بخشی از لباس لان‌جان رو بالا گرفته بود تا با سرعت بیشتری راه بره. 

هوا تاریک بود و همین کمی ترس توی دلش ایجاد کرده بود. سعی کرد بدون توجه به چیزی مسیرش رو ادامه بده که با کشیده شدنش به سمتی، متعجب شد. 

قلبش کمی تند میزد؛ اما با دیدن جان آروم‌تر شد. لبخند جان باعث شد ضربان قلبش بیشتر بشه. از کی بود این لبخند رو نمی‌دید؟ قبل از اینکه چیزی بگه، جان شروع به صحبت کرد: 

سمت دریاچه خالی شده و به راننده‌ها گفتم منتظرمون بمونند. مشکلی که نداری؟ 

ییبو فقط سرش رو به نشونه منفی تکون داد و چیزی نگفت. جان لبخندش عمیق‌تر شد و بدون اینکه مچ دست ییبو رو رها کنه، اون رو دنبال خودش کشوند. 

صحنه‌ای از فیلمنامه توی ذهنش مرور شد. وقتی که ووشیان دست لان‌جان رو گرفت و پشت سر خودش کشوند. انگار که یک بار دیگه داشت اون صحنه رو بازی میکرد؛ اما این بار با این تفاوت که دیگه لان‌جان و ووشیانی وجود نداشت. خودش بود و جان. ییبو از این اتفاق رضایت بیشتری داشت. 

****************** 

وقتی کنار دریاچه رسیدند، جان زودتر از ییبو سوار قایق شد. کارش‌هاش نشون‌دهنده ذوق زیاد بود و گاهی اوقات ییبو فکر میکرد که با یک پسربچه سه ساله روبه‌رو هست. ییبو هم سوار قایق شد و گوشه‌ای رو برای نشستن انتخاب کرد؛ درست روبه‌روی جان و نگاه خیره‌ش! 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐿𝑒𝑓𝑡 𝑀𝑒Where stories live. Discover now