چای سبز

133 30 37
                                    

بخش نوزدهم: چای سبز

برای خوب بودن حالمون از خودت مراقبت کن!

******************

در سکوت کامل جلسات مشاوره رو می‌گذروند؛ برای همین گاهی اوقات مجبور میشد چند ساعت صحنه فیلمبرداری رو ترک کنه و بعض وقت‌ها که امکانش وجود نداشت، توی جلسات تلفنی و تصویری شرکت میکرد. 

می‌دونست تصاویر تلخ گذشته هیچوقت قرار نیست از ذهنش پاک بشن؛ اما با مصرف داروهای جایگزین و جدید، زندگیش تعادل بیشتری به خودش گرفته بود. از این موضوع هیچکس به اندازه ییبو خوشحال نبود. 

در واقع اگه ییبو نبود، شاید هیچوقت به فکر تعویض داروهاش یا مراجعه به یک روانپزشک نمیفتاد؛ اما حالا که ییبو بود، حالا که پسر دوباره قبولش کرده بود، ابرهای آسمونش کنارش رفته بودن و خورشید رو میشد دید. 

مثل اینکه ییبو اومده بود تا براش نقش یک خورشید رو بازی کنه. اون دوباره پرتوهای نور رو توی زندگیش دیده بود و قرار نبود هیچوقت هم از دستش بده. 

******************

برنامه‌های کاریش بیش از اندازه فشرده شده بود و برنامه دی‌دی‌آپ هم انرژی زیادی رو ازش میگرفت؛ اما با این حال عاشقش بود و دوست نداشت هیچوقت از دستش بده. 

کنار برادرهاش حال خوبی داشت و صرف نظر از مکان و زمان، می‌تونست بخنده و صحبت کنه؛ طوری که حاضر بود سختی‌های رفت‌وآمد رو به جون بخره. 

بر اساس توصیه‌های کمپانیش تمرین‌های رقصش زیادتر شده بود و از طرفی فیلمبرداری‌های طولانی‌مدت آنتیمد، اون رو خسته میکرد. به راحتی می‌تونست متوجه بشه بدنش در ضعیف‌ترین حالت ممکن هست؛ اما شکایتی نداشت. 

اون باید رشد میکرد تا بتونه به همه ثابت کنه لیاقت بودن کنار جان رو داره؛ اما از این موضوع غافل شده بود که در وهله اول سلامتی خودش مهم‌تره.

جان به خوبی حرکات ییبو رو زیر نظر گرفته بود؛ پسر بیش از اندازه خودش رو خسته میکرد و این چیزی نبود که جان بتونه تحملش کنه. درباره سرفه‌های ییبو تحقیق کرده بود و با خوندن هر سطر از مقاله اخم‌هاش بیشتر در هم فرو می‌رفت. 

تمام حالات ییبو رو حفظ بود. وقتی که کنار هم توی روستا بودن، چندین بار ییبو رو اینطوری دیده بود؛ اما حالا احساس میکرد سرفه‌هاش شدت بیشتری داشتند. سعی میکرد با نگاه کردن به ییبو بهش بفهمونه از این وضعیت راضی نیست؛ اما انگار پسر کاملاً اون رو نادیده می‌گرفت. همین موضوع باعث میشد جان ناخودآگاه خنده‌های عصبی داشته باشه؛ اما این خنده‌ها هم دردی رو دوا نمیکرد. 

مطمئن بود یک روزی صبرش کامل تموم میشه و اونوقت پسر رو از کارهایی که کرده پشیمون میکنه. 

𝑊ℎ𝑒𝑛 𝑌𝑜𝑢 𝐿𝑒𝑓𝑡 𝑀𝑒Where stories live. Discover now