p25(حمله ی عصبی)

250 28 14
                                    

Felix:

صبح با سردرد خفیفی بیدار شدم .. هیونجین تو اتاق نبود ... بلند شدم یه دوش گرفتم ...
کی میدونست قراره سرنوشت من اینطوری بشه ...هوفف ولش
از حموم اومدم بیرون دیدم  صدای جیغ و داد داره از پایین میاد

زود لباسامو پوشیدم  و بدون اینکه موهامو  خشک کنم بدو بدو رفتم پایین و با دیدن صحنه ی رو به روم حس کردم قلبم  دیگه نمیتپه

هیونجین دیونه شده بود و داشت همه جارو بهم می‌ریخت و دخترا از دستش گرفته بودن
هیونجین داشت داد میزد و حرفای نامفهومی می‌گفت

مینهو هیونگ میخواست آرومش کنه ولی نمشد

_دیگه تحمل ندارممممممممم......نمیتونممممم

داد میزد

&آمپول رو از بالای کابینت بیارررر زودددد

خانم مین لین برگشت سمتم و با داد گفت

مین لین: فلیکسسسس برو اتاقت

تو شک بودم..... چیشده

با حرف خانم مین
هیونجین برگشت سمت من و یه لبخند بدی زد
چشماش قرمز شده بود ... یهو با دیدن اینکه داره میاد سمتم خیلی ترسیدم 

اما یهو چانگبین و چان جلوش گرفتن تا نیاد طرف من ....و انداختنش زمین

همینطوری داد میزد

_ولم کنیددددد......میخوامششششش

¢مینهووووووو .... بیارررر اون آمپولو

هیونجین داشت تغلا میکرد

و به زمین چنگ مینداخت

مینهو هیونگ بدو بدو اومد طرف هیونجین و سر هیونجین رو به زمین چسبوند و آمپول رو وارد شاه رگش کرد و تمام اون محلول رو وارد رگش کرد و زود درش آورد
و بعد هیونجین  چشماشو بست .. از هوش رفت
همشون روی زمین نشستن و نفس نفس میزدن

&تو خوبی فلیکس

با نگرانی پرسید
+من.....خوبم

قلبم داشت توی دهنم میزد
رفتم جلو و بهش نزدیک شدم
و سرشو توی دستام گرفتم

+چه اتفاقی افتاد؟

¢هی فلیکس ....ولش کن ... مهم اینه که دیگه خطر رفع شد

مینی: باید به اجوزه بگیم؟

مین لین: اگه بازم اینطوری بشه بهش میگیم

مین لین: چان و مینهو  هیونجین رو ببرید اتاق و درشو قفل کنید

∆باشه

تمام این مدت جیسونگ داشت با چشمای لرزون به اتفاق هوایی که افتاده نگاه میکرد

∆تو خوبی جیسونگ؟

£نه..... فک ...نکنم

∆منو چان ... هیون رو می‌بریم اتاقش و  فلیکس و جیسونگ هم برید تو اتاق من

༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒Donde viven las historias. Descúbrelo ahora