داشت برمیگشت قصرش و سرش به پایین بود و حتی یک پلک هم نمیزد اگه براش اتفاقی بیوفته مگه براش چه ضرری داره بی حال و خسته بود مغذش درگیر بود که وقتی برگشت به فلیکس چی بگه از به طرف این اتفاق مسخره از یه طرف فلیکس از یه طرف این عمش از یه طرف خودش نمیدونست نگران کدوم باشه
سرشو بالا آورد و با دیدن قصرش تعجب کرد
_چه زود رسیدم
بعد یه نگاهی به آسمون که به رنگ آبی لاجوردی که ستاره ها ازش دیده میشن بعد با تعجب از خودش پرسید یعنی انقد زود زمان گذشت بیخیال شد و داشت سمت در قلعش میرفت که یهو دستی جلوی چشماش گذاشته شد چون خسته بود حال نداشت جر و بحث کنه دستاش رو گذاشت روی دستای طرف دخترونه نبود پس .... نکنه فلیکسه ولی دستای فلیکس که کوچولوعه پس کیه ... عصبانی دستاش رو دور دستای پسر مشت کرد و محکم باز کرد و به دیوار کوبید بعد دیدن طرف مقابلش چشماش مثل کاسه گرد شد
_مینهو شی..
∆خدا نکشتت هیونجین تو کی انقد قوی شدی دستاتو شل کن
با درد و صدای بلند گفت و چند ثانیه بعد دستاش از دور دستای هیونجین باز شد
_ببخشید فک کردم یه نفر دیگس
∆راستش منتظرت بودم میخواستم باهات حرف بزنم
_ چی بگو
∆این بچه کیه آوردی
_منظورت فلیکسه
∆اره
_خب میدونی داستانش خیلی مفصله مینهو شی وگرنه اههه .... من اونقدرا هم احمق نیستم
∆تو نگاه اول فهمیدم خون اشام نیست ولی انگار بقیه چیزی نمیدونه
_چه بدونم ولش کن بعدا درموردش حرف میزنیم بیا بریم تو
∆اهوم
رفتن تو و بعد همه نگاهها برگشت سمت در چان با بدو رفت هیونجین رو بغل کرد
§هیونجین دلم برات تنگ شده بود
_خیلی خوشحالم میبینمت چان هیونگ
با خوشحال و اروم گفت و چشماش رفت رو به روی فلیکس
فلیکس اخم کرده بود .... داشت چپ چپ به هیونجین نگاه میکرد
بعد جدا شدنشون فلیکس رو به هیونجین گفت
+میشه بیای اتاقت باید یه چیزی بهت بگم
_باش
رفت بالا توی اتاق و درو بست
+نمیخوای بگی چه خبره
+ من ۸۰ سالمه ؟
_خب تو باید بلاخره میفهمیدی پس بشین میخوام برات بگم
نشست روی تخت
_من خون اشامم
بعد تموم شدن حرفش خمار بهش نگاه کرد و رفت سمت حمومش
+تو مثل اینکه متوجه نمیشی دارم چی میگم نه
_تو متوجه نمیشی
+داری بچه گول میزنی
_هی فلیکس چرا نمیری از یجی بپرسی
+چون ...
با خونسردی برگشت
_چون چی
+چون میخوام از دهن خودت بشنوم
_خب شنیدی من خون اشامم نه تنها من بلکه تمام این آدمایی که اینجا دیدی هم خون اشامن
فلیکس با چشمای بهت زده بهش نگاه میکرد با قدمای بلندی به پسر بزرگ تر رسید و یقه ی لباسش رو تو دستاش مشت کرد
+هیونجین من باهات شوخی دارم ؟ داری مسخرم میکنی
با بغض گفت و با چشمای تیله ایش به هیونجین نگاه کرد
_باور نمیکنی نه
+جواب منو بده تو داری جدی میگی؟؟
با صدای بلند گفت
_من باهات شوخی ندارم.... راستش تو تمام وقت های زندگیم از امروز جدی تر نبودم
+ ثابت کن
_چیو
+مگه نمیگی خون اشامم
_خب
+ ثابت کن که خون آشامی
_چجوری
+گازم بگیر
_چی
دستای پسر کوچیکتر رو از یقه های لباسش باز کرد و پس زد و جدی عصبی بهش نگاه کرد
_تو انگار چیزی در مورد ما نمیدونی
+من گفتم یجوری ثابت کن خودت گفتی چجوری
_ تو زده به سرت نه
فلیکس چشماشو بست و اروم گفت
+پس داشتی هذیون میگفتی .. باش پس اگه دیگه مشکلی نیست میخوام برم
برگشت و میخواست بره سمت در که هیونجین محکم دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش
_الان نباید بری شبه
+مگه برات مهمه
_چه ربطی داره ..... ببینم الان مشکلت چیه میدونی گاز گرفتن که انسان چه مصیبتی داره
+پس دندوناتو در بیار
_ها ؟
با پوکر پرسید و تعجب بهش نگاه کرد
_مگه دست خودمه که هر وقت دوست داشته باشم درشون بیارم
+چجوری درمیاد
هیونجین هیچی نگفت میدونست اگه میگفت فلیکس یکاری میکرد
_نمیگم چون همون دیقه یکاری میکنی
+بگو هیونجین
انگار که معلوم بود پسر کوچیکتر از بحث خسته شده بود
_اگه بگم ولم میکنی برم حموم بعد بقیه ی سوالاتو از یجی بپرس+باش
_اگه بوی خون حس کنم... ولی وقتایی که گرسنه نباشم اثر نمیکنه
+الان گرسنه ای ؟
_قرارمون چی بود !
+ولی قرار بود ثابت کنی
فلیکس داشت جیبش رو میگشت و یه چاقوی کوچیک از جیبش درآورد
+من همیشه از اینا تو جیبم دارم
_داری چه غلطی میکنی
فلیکس چاقو رو محکم تو مچ دستش کشید و بعد چند مین خون قرمزی از اون زخم باریک در حال ریختن بود
_ فلیکس برو بیرون
با جدیت گفت و سرشو برگردوند
+هیونجین...الان که خودمو زخمی کردم بخاطر تو نمیخوای کارتو انجام بدی
هیونجین دستاش و محکم گذاشت رو سرش و به طرف فلیکس برگشت اون از صبح هیچ خونی نخورده بود و بوی شیرین خون پسر مقابلش داشت اذیتش میکرد
+چ..چشمات
با ترس گفت
+چشمات قر..مزز شده؟
_پس میخوای ثابت کنم نه؟
فلیکس رو به تخت هل داد و روش خیمه زد و گردنشو عمیق بو کشید و بعد به چشمای ترسیده ی فلیکس نگاه کرد و دست فلیکس رو توی دستش گرفت
_اگه صدایی ازت در بیاد میکشمت
و لباشو سمت دستش برد و یه لیس زد که باعث شد لرزی به تن پسر روبه روش بیوفته و بعد دو تا دندون نیشش رو وارد دست پسر کوچیکتر کرد
فلیکس با اون یکی دستش دهنشو گرفت تا صدایی ازش بیرون نیاد و در حالی که داشت بی صدا گریه میکرد به هیونجینی که مشغول خوردن خونش بود نگاه کرد
بعد از خوردن بسیاری از خونش دندون هاش کوچیک شدن مثل قبل و خونی که دور دهنش بود لرزی به دل فلیکس مینداخت
_فاک... تو.. حالت خوبه
بعد فلیکس بی جون چشماشو بست و به فکر فرو رفت
+باورم نمیشه مگه خون آشاما وجود دارن؟
_حالا که میبینی آره
..........
اینم از این پارت امید وارم خوشتون بیاد🫀✨
ESTÁS LEYENDO
༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒
Vampirosکی فکرشو میکرد وقتی که از قصرش فرار کنه همچین اتفاقایی براش بیوفته .. سرنوشتی براش ورق خورده بود که که نه راه فرار داشت نه راه برگشت یعنی باید ادامه میداد؟ +فاککک به این سرنوشتی و شانسی که من دارممم.... ........... Name: •𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗...