Jisung:
به دیوار تکیه داده بودم و به فلیکس فک میکردم
اون اینجا چیکار میکنه ؟چرا پسره بهش گفت عزیزم؟حیونکی فلیکس حتما خیلی استرس داشته
با فکر همچین چیزایی یهو در باز شد
∆بیا بریم
از روی زمین بلند شدم و از اتاق خارج شدم به همراه اون پسر داشتم قدم برمی داشتم که متوجه بزرگی قصر شدم و بعد چند دقیقه رسیدیم به یه اتاق
∆برو تو
رفتم تو و با دیدن فلیکس که بیدار شده و انگار منتظر کنه و اون پسره هیونجین هم کنارش نشسته
+جیسونگی
رفتم کنارش نشستم
£خوب شدی
+آره خوبم تو خوبی جاییت درد نمیکنه ؟
£نه خوبم
_تو و فلیکس چه نسبتی دارید ؟
£خب ما دوست بچگی هم هستیم
∆اهاا پس جنابالی داشتی ادای رابین هود رو درمیاوردی که بیای فلیکس رو نجات بدی
سرمو انداختم پایین و جوابی بهش ندادم
_و متاسفانه نمیتونیم بزاریم بری چون میری برامون مشکل پیش میاری ولی حتی نمیتونیم تو رو اینجا نگه داریم
£نه نه من به کسی چیزی نمیگم که فلیکس رو دیدم حتی شمارو
∆اگه بفهمم به کسی چیزی بگی خودم اول از همه میام میکشمت
منم سرمو تکون دادم
....
Minho:
_لطفا مینهو فقط این کارو درست انجام بده باشه فلیکس چند بار گفت که بگم مراقبت باش حتی یه تار موش هم پاره نشه
∆به فلیکست بگو خیلی دوست داری خودت بیا ببرش
سرمو برگردونم و رفتم بیرون قصر پیش اون سنجابه
قراره تا یه جایی همراهیش کنم تا سالم برسه
بهش رسیدم و علامت دادم که دنبالم بیا
£راستی اسمت چیه
∆چرا میخوای بدونی
£خب چون ممکنه دیگه نبینمت و این حسرت تو دلم بمونه که اسمت چی بود
بدون توجه بهش به راحم ادامه دادم
∆پس تو حسرت بمون
.....
.....
.....
Hyunjin:
_فلیکس ؟
+....
حتی بهم نگاه هم نمیکرد
_قهر کردی ؟
+آره
_چرا
+چون اونجا حتی به حرفام گوش نکردی و فقط به حرف مینهو هیونگ گوش کردی که منو ببری بیرون
_خب آره من کار بدی کردم ..چیکار کنم که منو ببخشی
+هنوز چیزی به ذهنم نمیرسه ولی به موقعش بهت میگم
_باشه
با لبخند بهش نگاه کردم حتی موقع قهر هم بامزس
رفتم پایین تا یه سر به بقیه بزنم
دیدم چانگبین روی مبل خوابیده ... یجی هم نیست و چان هم در حال ریلکس کردنه
هوففف اینا هیچ وقت درست نمیشن
_سلام بچه ها میدونید یجی کجاست ؟
§نه
&اینجام هیونجین
از توی راهپله صداش به گوشم رسید
اومد رو به روم وایساد
&کاری داری
رفتارش سرد شده بود
_اره... بیا بیرون حرف بزنیم
...
&بگو
_مینهو همه چیزو بهم گفت اون دختره روچبکار کردی&بعد چندتا تحدید وکتک گذاشتم بره ..پسره چیش
_زندانیش کردیم و از شانش بدمون دوست فلیکس بود و فلیکس بعد یه عالمه گریه کردن با مینهو فرستادیم که بره شهرشون ولی چیزی نگه
&اوهوم
_خودت خوبی
&زیاد نه
یجی قدم برداشت تا بره داخل
&و یادت باشه دیگه کسی رو برای فضولی تو کارای من میفرستی
بعد گفتن رفت تو
..........
£اسمت چیهههههه
∆دیگه داری میری رو مخم
£لطفا بگو دیگه
∆اسمم
£خب
∆بتچ هست
£یعنی چی
∆مخفف به تو چه هست
بعد گفتن اون خفه خون گرفت
فک کنم ساعت ۴ هست تقریباً
∆اسمم مینهو هست
£خوبه
که یهو با افتادن مینهو به پایین نگاه کردم
∆آییییییییییی
که دیدم پاش به تله تیغی و آهنی گیر کرده
نشستم رو به روش
£نترس چیزی نیست درش میارم
ولی هرچقدر سعی کردم شل نمیشد
با دیدن خیسی شلوارش فهمیدم خون ریزی کرده
£خوننن
∆زود باش درش بیارر
اینبار هر دوتامون سعی کردیم درش بیاریم اما نشد
∆اخخخخخخ هوف آیی
£وایسا پیچش رو شل کنم
بعد چند مین اون تله تو پای مینهو شل شد و درش آوردم کمک کردم به درخت تکیه بده کفششو درآوردم و شلوارش رو بالا دادم
همراه خودم آب آورده بودم قسمتی از لباسم رو پاره کردم محکم اون پارچه رو بستم روی زخمش تا خون زیادی از دست نده و از آب دادم بهش تا بخوره
£نمیتونیم برگردیم
∆تو برو خودم یه کاری میکنم
£نه من پیشت هستم
با دیدن اون پسر که انگار مثل یه دوست واقعی پشتمه بهم حس خوبی میداد .. راستش پسر بدی نبود
یهو وقتی دیدم بغلم کرد شوکه شدم
£اینطوری دردت رو فراموش میکنی
∆ممنونم .. و هم متاسفم
∆برای اینکه باهات بد رفتاری کردم
£عذرخواهیت پذیرفته شد
با خنده جواب داد و بغلم فرو رفت منم از کمرش گرفتم و به خودم نزدیک تر کردم
و هر دوتامون به خواب عمیقی رفتیم
.........
میدونم خیلی کم بود
راستش هم آنفولانزا گرفتم هم وقتی دیدم ایران نبرد اونقد عصبی شدم سرمم بیشتر درد کرد و بخاطر همین کم گذاشتم
با کامنت هاتون بهم انرژی بدید ✨💗
ESTÁS LEYENDO
༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒
Vampirosکی فکرشو میکرد وقتی که از قصرش فرار کنه همچین اتفاقایی براش بیوفته .. سرنوشتی براش ورق خورده بود که که نه راه فرار داشت نه راه برگشت یعنی باید ادامه میداد؟ +فاککک به این سرنوشتی و شانسی که من دارممم.... ........... Name: •𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗...