p13(متاسفم)

287 41 2
                                    

Jisung:
به دیوار تکیه داده بودم و به فلیکس فک میکردم
اون اینجا چیکار می‌کنه ؟چرا پسره بهش گفت عزیزم؟حیونکی فلیکس حتما خیلی استرس داشته
با فکر همچین چیزایی یهو در باز شد
∆بیا بریم
از روی زمین بلند شدم و از اتاق خارج شدم به همراه اون پسر داشتم قدم برمی داشتم که متوجه بزرگی قصر شدم و بعد چند دقیقه رسیدیم به یه اتاق
∆برو تو
رفتم تو و با دیدن فلیکس که بیدار شده و انگار منتظر کنه و اون پسره هیونجین هم کنارش نشسته
+جیسونگی
رفتم کنارش نشستم
£خوب شدی
+آره خوبم تو خوبی جاییت درد نمیکنه ؟
£نه خوبم
_تو و فلیکس چه نسبتی دارید ؟
£خب ما دوست بچگی هم هستیم
∆اهاا پس جنابالی داشتی ادای رابین هود رو درمیاوردی که بیای فلیکس رو نجات بدی
سرمو انداختم پایین و جوابی بهش ندادم
_و متاسفانه نمی‌تونیم بزاریم بری چون میری برامون مشکل پیش میاری ولی حتی نمیتونیم تو رو اینجا نگه داریم
£نه نه من به کسی چیزی نمیگم که فلیکس رو دیدم حتی شمارو
∆اگه بفهمم به کسی چیزی بگی خودم اول از همه میام می‌کشمت
منم سرمو تکون دادم
....
Minho:
_لطفا مینهو فقط این کارو درست انجام بده باشه فلیکس چند بار گفت که بگم مراقبت باش حتی یه تار موش هم پاره نشه
∆به فلیکست بگو خیلی دوست داری خودت بیا ببرش
سرمو برگردونم و رفتم بیرون قصر پیش اون سنجابه
قراره تا یه جایی همراهیش کنم تا سالم برسه
بهش رسیدم و علامت دادم که دنبالم بیا
£راستی اسمت چیه
∆چرا میخوای بدونی
£خب چون ممکنه دیگه نبینمت و این حسرت تو دلم بمونه که اسمت چی بود
بدون توجه بهش به راحم ادامه دادم
∆پس تو حسرت بمون
.....
.....
.....
Hyunjin:
_فلیکس ؟
+....
حتی بهم نگاه هم نمیکرد
_قهر کردی ؟
+آره
_چرا
+چون اونجا حتی به حرفام گوش نکردی و فقط به حرف مینهو هیونگ گوش کردی که منو ببری بیرون
_خب آره من کار بدی کردم ..چیکار کنم که منو ببخشی
+هنوز چیزی به ذهنم نمی‌رسه ولی به موقعش بهت میگم
_باشه
با لبخند بهش نگاه کردم حتی موقع قهر هم بامزس
رفتم پایین تا یه سر به بقیه بزنم
دیدم چانگبین روی مبل خوابیده ... یجی هم نیست و چان هم در حال ریلکس کردنه
هوففف اینا هیچ وقت درست نمیشن
_سلام بچه ها میدونید یجی کجاست ؟
§نه
&اینجام هیونجین
از توی راه‌پله صداش به گوشم رسید
اومد رو به روم وایساد
&کاری داری
رفتارش سرد شده بود
_اره... بیا بیرون حرف بزنیم
...
&بگو
_مینهو همه چیزو بهم گفت اون دختره روچبکار کردی

&بعد چندتا تحدید وکتک گذاشتم بره ..پسره چیش

_زندانیش کردیم و از شانش بدمون دوست فلیکس بود و فلیکس بعد یه عالمه گریه کردن با مینهو فرستادیم که بره شهرشون ولی چیزی نگه

&اوهوم
_خودت خوبی
&زیاد نه
یجی قدم برداشت تا بره داخل
&و یادت باشه دیگه کسی رو برای فضولی تو کارای من میفرستی
بعد گفتن رفت تو
..........
£اسمت چیهههههه
∆دیگه داری میری رو مخم
£لطفا بگو دیگه
∆اسمم
£خب
∆بتچ هست
£یعنی چی
∆مخفف به تو چه هست
بعد گفتن اون خفه خون گرفت
فک کنم ساعت ۴ هست تقریباً
∆اسمم مینهو هست
£خوبه
که یهو با افتادن مینهو به پایین نگاه کردم
∆آییییییییییی
که دیدم پاش به تله تیغی و آهنی گیر کرده
نشستم رو به روش
£نترس چیزی نیست درش میارم
ولی هرچقدر سعی کردم شل نمیشد
با دیدن خیسی شلوارش فهمیدم خون ریزی کرده
£خوننن
∆زود باش درش بیارر
اینبار هر دوتامون سعی کردیم درش بیاریم اما نشد
∆اخخخخخخ هوف آیی
£وایسا پیچش رو شل کنم
بعد چند مین اون تله تو پای مینهو شل شد و درش آوردم کمک کردم به درخت تکیه بده کفششو درآوردم و شلوارش رو بالا دادم
همراه خودم آب آورده بودم قسمتی از لباسم رو پاره کردم محکم اون پارچه رو بستم روی زخمش تا خون زیادی از دست نده  و از آب دادم بهش تا بخوره
£نمیتونیم برگردیم
∆تو برو خودم یه کاری میکنم
£نه من پیشت هستم
با دیدن اون پسر که انگار مثل یه دوست واقعی پشتمه بهم حس خوبی میداد .. راستش پسر بدی نبود
یهو وقتی دیدم بغلم کرد شوکه شدم
£اینطوری دردت رو فراموش میکنی
∆ممنونم .. و هم متاسفم
∆برای اینکه باهات بد رفتاری کردم
£عذرخواهیت پذیرفته شد
با خنده جواب داد و بغلم فرو رفت منم از کمرش گرفتم و به خودم نزدیک تر کردم
و هر دوتامون به خواب عمیقی رفتیم
.........‌
میدونم خیلی کم بود
راستش هم آنفولانزا گرفتم هم وقتی دیدم ایران نبرد اونقد عصبی شدم سرمم بیشتر درد کرد و بخاطر همین کم گذاشتم
با کامنت هاتون بهم انرژی بدید ✨💗

༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒Donde viven las historias. Descúbrelo ahora