هیونجین و فلیکس به نگاه های نگران و ترس بقیه نگاه کردن همشون بیرون بودن و داشتن به رفتن هیون جین و فلیکس نگاه میکردن
+ جیسونگ تو نمیای ؟
جیسونگ به مینهو نگاه کرد و نگاه ناراحت مینهو رو دید
£نه فلیکس شما برید من با مینهو اینجا میمونم
_ مینهو مواظب خودتون باشید
یوری : اوپا ..... اگه اتفاقی افتاد لطفا به ما هم خبر بدیدهیونجین سری تکون داد
¢هیونجین میترسم ورژن هیولایت اونجا باز بشه یه بدبختی به بار بیاری
_ ممنونم از نگرانیت چانگبین
تیکه ای به چانگبین انداخت و دست فلیکسو محکم گرفت
_خب ما دیگه میریم ...
فلیکس و هیون جین داخل کالسکه ی نسبتا بزرگ نشتن و برای آخرین بار به افراد اونجا دست تکون دادن
و کالسکه به طرف جنگل حرکت کرد+ خب آقای هوانگ ... تو منو چطوری میشناختی ... منظورم تو اولین دیدارمون گفتی که منو میشناسی
_ فلیکس همه تو رو میشناسن ... راستش منم گاهی وقتها به دهکده میومدم
+هیونجین ... من استرس دارم ... قراره چطوری باشه
_لیکس عزیزم اونقد نگران نباش فوقش اینه میدزدمت
فلیکس خنده ای کرد و دیگه سوالی نپرسید
.
.
.
_هعی فلیکس ... شاهزاده ... بلند شو .. رسیدیمفلیکس به آرومی چشماشو باز کرد
و به بیرون نگاه کرد شب بود و هیچ کس بیرون نبود و تمام چراغ های خیابون های دهکده روشن بودن
با رسیدنشون تپش قلبی گرفت و از کالسکه اومد بود
هیونجین هم اومد پایین و به راننده کالسکه گفت_برگرد سمت جنگل و اگه اتفاقی افتاد بیا و بهم خبر بده
مرد سری تکون داد و کالسکه رو حرکت داد و برگشت سمت جنگل
+ هیون جین بنظرت خوبه بریم به یه هتل کوچیک و شبو اونجا بمونیم ...این وقت شب نمیشه رفت به خونه ی ما
_باشه میریم یه هتل ... ولی مطمئنی الان جایی باز باشه تقریباً ساعت دو نیمه
+ نمیدونم ولی یه چرخی میزنیم
همون طور که داشتن تو خیابون ها قدم میزدن یه عالمه کاغذ که روی دیوار ها بود توجهشون رو جلب کرد
فلیکس دویید سمت یکی از کاغذا و پارش کرد تا تو دستش بخونه
و با خوندنش چشماش گرد شد
هیون جین هم با دیدن نوشته اخماش رو هم رفت
«این فرمان از طرف پادشاه لی به همه میرسد ... پسرم لی فلیکس گمشده است هر کسی او را پیدا کند و به قصر بیاورد همسر آینده ی او میشود و همینطور بعد از من تاج و تخت مال او میشود»_ عجب پدر عوضی داری
+ ازش متنفرم ..
دستی به موهاش کشید و با حرس اون کاغذو پاره کرد
+ هیونجین ..... چطوره بریم به قصر و بگی که منو پیدا کردی
_ نه فلیکس .... یزره فک کن .... من نمیخوام تاج و تخت مسخره ی بابات مال من بشع ... من فقط میخوام اون ما رو مثل بقیه ی زوج های معمولی که عاشق همن قبول کنه نه جوری که من پیدات کردم و تو باید مال من باشی اصلااااا من میخوام همه بدونن که ما همیدیگه رو دوست داریم نه اینکه بخاطر یه مش کاغذ این کارو میکنم
فلیکس از این همه حجم حرف گیج شده بود و فهمید که منظور هیونجین چیه
+ باشه هیون ... بیا بریم به قصر خودم حلش میکنم فقط تو هم باید کمکم کنی
________________________________
رسیدن به جلوی در که یکی از نگهبانا نزاشت وارد قصر بشن
.... اجازه ی ورود ندارید
+ حتی برای شاهزاده هم ؟؟؟
نگهبان با دقت به فلیکس نگاه کرد
.... قربان ؟ خودتونید ؟
زود یه تعظیم کرد و به بقیه علامت داد که بکشم کنار تا اون دوتا برن تو
وقتی رفتن داخل پدر و مادر فلیکس با ترس از پله ها اومدن پایین
#کی این وقت شب اومده
و هردوتاشون با دیدن فلیکس که یزره فرق کرده دهنشون باز موند
@فلیکس؟؟؟ خودتی؟؟
پادشاه به پسره کنار فلیکس نگاه کرد و با یاد یه چیزی تو شک وارد شد و خیره به هیونجین نگاه کرد
هیون جین نیشخندی به پادشاه زد
#تو ؟تو
دستشو گذاشت روی قلبش و یهو از هوش رفت و افتاد زمین
@عزیزمممم؟؟؟؟ چیشددد؟؟؟ فلیکس دکتر خبررر کنننن!!!!!!
فلیکس با شکی که وارد شده بهش زود سمت نگهبانا دوید
و اینجا هیونجین بود که با خشم و خوشحالی به پادشاه از هوش رفته نگاه میکرد
______سلام عزیزان
آره یزره این پارت کم شد
ولی نویسندش واقعا حالش خوش نیست
و تونست آنقدر آپ کنه
ولی به زودی پارت های بعدی هم میانوت و کامنت فراموش نشه
YOU ARE READING
༒•𝑭𝒐𝒓𝒃𝒆𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗𝒆•༒
Vampireکی فکرشو میکرد وقتی که از قصرش فرار کنه همچین اتفاقایی براش بیوفته .. سرنوشتی براش ورق خورده بود که که نه راه فرار داشت نه راه برگشت یعنی باید ادامه میداد؟ +فاککک به این سرنوشتی و شانسی که من دارممم.... ........... Name: •𝒇𝒐𝒓𝒃𝒊𝒅𝒅𝒆𝒏 𝒍𝒐𝒗...