SIN 06

6.2K 845 49
                                    

پشت سرم وایستاده بودو از پشت،پشت گردنمو توی دستش فشار میداد.
اون یکی دستشو اورد جلو و روی گونه ام کشید و رسوندتش به چونه ام.
یهو تنم لرزید . دندونامو رو هم فشار دادمو از بین دندونام گفتم:نه...
نمیدونم نه به چی... فقط نه... بسته.
دهنشو اورد در گوشمو گفت:1...
1چی!?
ادامه داد:2...
چه گهی میخواد بخوره...
تق.
مطمئنم گردنمو شکوند و من الان میمیرم...
دوباره ...
_1...2...تق.
حس میکنم. پاهام بی حس شد و الان میوفتم زمین. یه حس عجیبی توی بدنم بود .
در گوشم گفت:قابل نداشت.
دستاشو از گردنمو چونه ان برداشت و از پشتم کنار رفت و درست بغل دستم شیر آب و باز کردو رفت زیر دوش.
گردنم یه حس عجیب داشت.احساس این که سرم سبک شده و گردنم هیج وزنی رو روی خودش تحمل نمیکنه.
دستامو دور گردنم حلقه کردمو شونه هامو تکون دادم. دیگه هیچ حس کوفتگی یا خستگی توی گردنم نبود.
هر کاری که با گردنم کرده بود درسته نفسمو برای چند لحظه بروند و صداش تقریبا کرم کرد. اما حس خوبی که توی گردنمه الان عالیه.
چشماشو بسته بود و سرشو گرفته بود بالا و دهنشو نیمه باز گذاشته بود...
بی حرکت.
آب از روش میرفت من حس میکردم اون الان داره آب و ساک میزنه تا اب بهش ارامش بده.
یه لبخند زدمو گفتم:ممنون.
همون حالتی که بود گفت:گفتم که قابلی نداشت.
_فکر کردم میخوایید منو بکشید.
_حتی اگه تصمیم بگیرم که بمیری. خودم تو رو نمیکشم. خودت خودتو میکشی.
سرشو گرفت پایینو چشماشو باز کردو با یه لبخند شیطانی بهم نگاه کردو گفت:من دستامو هرگز خونی نمیکنم.
نمیدونم الان باید بخندم یا بترسم. واسه همین ترجیح دادم چشمامو ازش بگیرمو به حموم کردن خودم برسم. خودمو خوب شستمو اب و قطع کردم و به سمت رختکن رفتم تا لباس بپوشم.
_وایستا.
مثل یه مجسمه سر جام وایستادم.
شیر آب و بست . برگشتم تا نگاهش کنم.
به سمتم اومد.وقتی اینجوری لخت داشت بهم نزدیک میشد برام ترسناک بود. از یه حدی که نزدیکتر اومد. با هر قدم که میومد نزدیکتر من یه قدم میرفتم عقب .
یه لبخند زد و نزدیک تر اومد تا نن به دیوار خوردم.
نزدیک تر اومد فاصله ی بین بدنامون قد یه نفس کشیدن بود. یه نفس من باعث میشد بچسبیم به هم و این دلیل کافی ای بود برای این که نفس نکشم.
دستشو گذاشت کنارمو گفت:3 تااخطار. و این 4 امین خطا...
چی میگه...
دوباره گفت:خطای اول:از من عقب موندی
خطای دوم:جلوتر از من راه رفتی.
خطای سوم:به من گفتی نه...
و الان... باز زودتر از من خواستی بری بیرون.
صورتمو اسکن کردو گفت:این برای تنبیه شدنت کافیه ... نه!?
اب گلومو به سختی قورت دادم و ناخوداگاه ناله کردم.
لبخندش گشاد شد و گفت:امروز یاغی شدی لویی...
من نمیدونم که میخواد باهام چکار کنه. نمیخوامم بدونم.
فاک... فاک...
یه نفس عمیق کشیدم. بدنش به شکمم خورد و من خیلی واضح لرزیدم.
بدون این که فکر کنم گفتم:ببخشید...
مکث کردم و باز گفتم:ببخشید اقا...
صدام میلرزه. اون معلوم نیست میخواد باهام چکار کنه. و اگه کاری بکنه مطمئنا اصلا جالب نخواهد بود.
دستمو روی شونه ام گذاشت و گفت:بچرخ... 4 بار قابل بخشش نیست.
مثل یه احمق از ترس به سکسکه افتادم... چشمامو دندونامو روی هم فشار میدم و مطمئنم بیشتر از این بهم فشرده نمیشن.
با فشاری که بهم میداد چرخیدم. بدنش بهم میخورد و من میترسم... من نمیخوام... نمیخوام ... برگشتم و پیشونیمو گذاشتم روی دیوارو بهش فشار دادم. احساس میکنم اون داره منو خرد میکنه... این کثافت اشغال داره منو خرد میکنه... فاک.
دستشو رو کونم کشید. تقریبا از لمس بدنم توسط اون عوضی توی گلوم داد زدم .
دهنشو اورد در گوشم.
_صدات در نمیاد. وگرنه از اول شروع میکنم. فهمیدی.
قبل این که بخوام فکر کنم.
شلپ.
صدای خوردن دست خیسش روی کونم بهم فهموند داره چه اتفاقی میوفته و یه درد وحشتناک که فکر نمیکنم بشه تحملش کردو ناله نکرد... اما... من قوی تر از این حرفام .... حداقل بخاطر غرورم...
_یک... تا ده قراره بریم کوچولو...
پیشونیمو بیشتر به دیوار سرد و بخار گرفته ی حموم فشار دادمو لبامو گاز گرفتم.
شلپ.
_دو... داری خوب دووم میاری .
تقریبا دارم از ترس و درد سکسکه میکنم و به اون کثافت اشغال روانی هر چی فحش توی دنیا هست و میگم. دوست دارم موهاشو میپیچیدم دور مچ دستمو مثل یه سگ به فاکش میدادم... اونوقت میفهمید نباید منو بزنه...
شلپ.
_سه...
فاک. همین الانشم دیگه نمیتونم پشتمو حس کنم.فاک... فاک... فاک...
سه خیلی دیر تبدیل به 9 شد... انگشتای بزرگش مثل یه شلاق روی پشتم فرود میاد و من از درد دهنم باز مونده و اگه میشد دیوار رو به رومو گاز میگرفتم.
شلپ.
_ده...
یه نفس عمیق کشید و گفت:جدا که ازت خوشم میاد کوچولوی کله شق.
لبمو گاز گرفتم... اونقد سفت که مزه ی خون رو توی دهنم حس کردم.
از پشتم رفت کنار و به سمت در رختکن رفت...
_نمیخوای که یه خطای دیگه به لیستت اضافه بشه ... ها...!?
این یعنی باید اون فاصله ی یه متری کوفتی رو انجام میدادم.
به زور خودمو از دیوار جدا کردم و از درد یه اه کشیدم که از گوشهای تیز هری عوضی دور نموند.
_اوه... صدات برای اه کشیدن خیلی خوبه لویی... مطمئن میشم دفعه ی دیگه با هر ضربه اه بکشی.
خون روی لبمو لیس زدمو به سمتش رفتم و پشت سرش وارد رختکن شدم.
دوست دارم همین الان بکشمش... همین الان.
به سمت یه نیمکت رفت که روش دو دست لباس و حوله بود.
حوله رو برداشت و موهاشو که ازش اب میومدو خشک کرد. کنارش رفتمو حوله رو برداشتمو موهامو باهاش خشک کردم.
بهم نگاه کرد. سرشو به سمت پشتم برد و گفت :جدا کون جذابی داری... و اه... جای دستام... روش عالی به نظر میان.
دلم میخواست همین الان این حوله رو دور گردنش بپیچمو انقد فشار بدم تا خفه شه و بمیره... دلم میخواست خس خس نفس کشیدنشو وقتی داره خفه میشه رو بشنوم. اون یه روانی مریض بود.
سرشو اورد جلو و گفت:فک کنم توام از این خوشت اومده ... نه!?
چی داره شوخی میکنه...من حتی الان پایین تنمو نمیتونم حس کنم.
_تو سفت شدی لویی.
چی...!?
چشمام گرد شدو سرمو گرفتم پایین و در کمال تعجب دیدم که فاک... این بدن من چه مرگش شده. من سفت شده بود.
نمیدونم از واکنش من بود یا از سادیسم خودش که بلند بلند زد زیر خنده.
فاک
_____________
.
.
میدونم این قسمت کم بود ... و تاخیرم داشتم... واسه همین یکی دیگه هم میذارم!;)
.
.
Tnxxxx
.
.
Plz Comment & Vote
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now