این قسمت جبرانیه دیر کردمه...;)
Enjoy:*
____________________________________یه نفس عمیق میکشمو دستمو از روی صورتم برمیدارمو نا امید به لویی نگاه میکنم.جدا دیگه نمیکشم.
با اروم ترین لحن ممکن میگم: تو میگی با تو نمیتونم باشم...و باید صبر کنم. اما... لویی من دیگه نمیتونم.پس قرارمون سر جاش ... تو فقط بزار حداقل با بقیه باشم...
نمیتونم بهش نگاه کنم سرمو کج میکنم و سعی میکنم توی این بخار لعنتی نفس بکشم.
نفسمو میبره وقتی دستشو میذاره روی صورتمو به سمت خودش میاره تا بهش نگاه کنم...
_نمیتونم بزارم...
سرشو تند تند به علامت مخالفت تکون میده ...انگار از یه بچه میخوام عروسکشو بگیرن...اون میخواد بهم بگه نه... باز حرف میزنه و میگه: نمیخوام به کسی به جز من دست بزنی...دست نزن. فک کن اونا خطرناکن...
_لویی...
چی میگه... !?! خب به کسی دست نزنم... توام که بهم دست نمیزنی...
البته الان دستش روی صورتمه ... اما...
_فاک... لویی...فاک...
چشمامو میبندم از حرص ... نفساش نزدیکتر میشه و بینی ایش به بینیم میخوره... چشمامو که باز میکنم انقدر نزدیکه که چشماشو یکی میبینم به جای دوتا...
_انقدر فاک دوست داری که هی تکرارش میکنی!?
نمیذاره جواب بدم و همون طور که بینی هامون بهم متصلن لباشو میاره جلو و انگار که داره گونمو میبوسه روشون بوسه میذاره. انگار لبام اتیش میگیرن و دلم بیشتر میخواد.
یکم میاد عقب اما بینیش هنوز بهم متصله و هنوز چشماش یدونه است . میخوام برم جلو و ببوسمش اما فقط چند میلی عقب تر میره تا نتونم ...اما بینیشو تکون نمیده... داره باهام بازی میکنه و من خسته تر از اونیم که بخوام بازی کنم پس ... کم میارم.
چشماشو میبنده و میگه: وقتی زین بهت دست زد دوست داشتم کله ی جفتتونو بکنم... دلم میخواست اون انگشتاشو با دندونام بکنم که روی تو کشیده شده.خب خداروشکر انگار قسمت بوسه ی روی شونمو ندیده وگرنه الان مرده بود زین حتما...
انگار ذهن به فاک رفته مو خوند ... چون گفت: دیگه کجا ها رو دست زد...
_هیچ جا...
_من اگه جای اون بودم به خیلی از جاها دست میزدم...
_فاک...
توی دلم انگار زلزله به قدرت 7.6 ریشتر اومد... دهنمو باز کردمو گفتم: ولی تو دست نمیزنی.داری مزخرف میگی...بولشیت
_من میترسم...ولی اون نمیترسید.
با عصبانیت گفتم:تو از چی میترسی!?!
_از تو...
توقع داشتم بهم بگه جهنم یا خدا و منم براش کلی دلیل بیارم که چرند نگه... اما حالا که میگه من...چی باید بگم.
یعنی چی!?
انقد گیج میشم که سرمو اروم میگیرم عقب اما دستاشو دور گردنم انداخت و گفت: تکون نخور...
_از من میترسی...
_فاک... نه... منظورم این نبود
_منظورت چی بود!?!
_میترسم بعدش نتونم برم...یعنی...
اوه اون... راست میگفت... جلوشو گرفتم چون خوب میدونم چی میخواد بگه و میگم: لویی... فهمیدم. راست میگی...
دستمو بردم پشت سرم تا دستای لویی رو از خودم جدا کنم...دستاشو بیشتر بهم قفل کردوگفت: فعلا هیچ جا نرو... بزار این حموم لعنتی تموم شه...
بی حرکت موندم.عین یه مجسمه... اگه بره چی!?! اگه بره و من بمونم.
دستامو از دور گردنم باز کردو روی سرم شامپو ریخت و سرمو شست... اروم و بی صدا و بدون هیچ حرفی...
وقتی موهای من تموم شد موهای خودشم سریع شست و من بی حرکت فقط نگاهش کردم .
اب و بست و دستمو گرفت و به سمت رختکن برد. تقریبا گربه شور کرده بودیم خودمونو اما این مهم نبود... نه الان که موریانه داره مغزمو میخوره.
.
.
تمام مدت تا وقتی در های سلول بسته شه در سکوت مطلق بودیم و هیچی نمیگفتیم انگار قرار بود به محض بسته شدن درها اون تصمیم لعنتی رو بگیریم...
این که اون ازاد باشه... چون از من میترسه و من هیچی...
سرم پایین بودو روی لبه تخت نشسته بودم. اونم کنار من نشسته بود.
صدام زد:هری...!?
_هممم!?
_من و نگاه کن.
من دیگه هری قدیمی نیستم.انگار این مدت لویی منو نابود کرده... یه جورایی من دیگه اون هری نیستم.
حرف گوش کن شدم و دوست دارم لویی بهم توجه کنه. دوست دارم لویی حتی ازم مواظبت کنه...
در حالی که اون نمیتونه این کارو بکنه... من باید ازش مواظبت کنم. اما میخوام سعی بکنه... فاک... لویی منو دیوونه کرده.
نگاهش کردم
_هری...فاک... انگار دارم تازه میبینمت.
_یعنی چی!?
_تو خیلی خوش قیافه ای...
فاک.
چشماشو به بدنم میدوزه و میگه:و خیلی هم... خوش هیکل.
اب گلومو به سختی قورت میدم.
نگاهشو برمیگردونه توی صورتمو میگه:میترسم... عاشقت شم عوضی.
انگار زدنم با عصبانیت میگم:من عوضیم... من!? تو عوضی ای که داری منو دیوونه میکنی ... بعد تو به من میگی عوضی...
سرمو چرخوندم تا قیافه شو نبینم.
_تو.جدا مشکل داری...
دوباره بهش با غیض نگاه کردم
_هری... من میگم میترسم عاشقت بشم و تو با من سر کلمه ی عوضی بحث میکنی!?
یه لبخند گشاد بهم زد . لویی داره منو دیوونه میکنه... الان فازش چیه... میخواد دقیقا چکار کنه.
سرمو بردم جلو... من میخوام این لبارو ببوسم.
امل قبل این که برسم خودشو میکشه عقب.
_میدونی اگه برم و تو بمونی ... چی میشه!? من اون بیرون... شاید بتونم میلیون ها نفرو پیدا کنم برای خودم ... اما تو... اینجا.
عصبی دستمو انداختم دور گردنش و کشیدمش سمت خودمو لبامو گذاشتم روی لباش و اروم لباشو خوردم و لویی هیچ کاری نمیکرد مثل همیشه...
سرمو یکم بردم عقبو گفتم:لویی... پس بزار این مدت تو رو داشته باشم .
به چشمام گیج نگاه کرد . منم سعی کردم اروم باشم تا بهش تایم بدم.
و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد...
لباشو گذاشت روی لبام و شروع کرد به خوردن لبام و من عین یه مجسمه موندم.
روی لبام گفت:پس استفاده کن.مثل مجسمه خشک نشو.
____________
POV Louis
من چی شدم.!? من ... تغییر کردم. خیلی... فک میکردم همه ی اینا گناهه... الانم حس میکنم هست. اما... فاک.نمیتونم اینطوری ولش کنم... نمیتونم.
حتی وقتی تصمیم گرفتم که قبول کنم که برای هری باشم ... فقط و فقط به این فکر میکردم که فقط بخاطر این که بفهمم من خواهرمو نکشتم... فقط و فقط... اما...اومدم توی حموم و زین و دیدم باهاش. وقتی داشت روی کمرش دست میکشید ... دلم خواست همون موقع کمرشو بشکونم...حس کردم میتونم فریاد بزنم...اما فقط تونستم بگم:فاک.
اما هنوز فکر نکردم شاید برای اینه که نمیخوام کسی به هری دست بزنه... فقط دعوا کردم اما... زین... اون بهم گفت قاتل خواهرمو یه حیوونم ولی فاک اصلا برام مهم نبود... مهم نبود بهم بگه قاتل یا حتی بگه حیوون و جنده... من فقط میخواستم زودتر بره و کمتر چشمش به بدن هری باشه... من فقط همینو میخواستم .
میخواستم بره تا با هری باشم.ترسیدم هری اگه بیشتر به بدن لخت زین نگاه کنه نظرش عوض شه ...
اون لحظه فهمیدم ... اوه. انگار...میترسم از دستش بدم... میترسم .
و فک کردم ...اگه عاشقش بشم چی!? اگه بیشتر از این بشه چی... اونوقت چی!?اگه واقعا من عاشق این آدم وحشی شده باشم چی...!?
یعنی میشم!?
شاید قرار باشه تا ابد اینجا باشم... ولی شاید هم برم... و من نمیخوام تا وقتی اینجام کسی بهش دست بزنه... نمیتونم... فاک... هری ترسناک ترین موجودیه که میشناسم... اون همیشه یه راه برای ترسوندن من بلده... اول خشونتش... بعدش تجاوز... و حالا ترس از دست دادنش... میترسم عاشق شم و بعد مجبور شم از دستش بدم... اون وقت چی!? اون وقت اگه ترسای قبلیم منو نکشت... این منو میکشه.
اما وقتی داره میگه بزار برای این مدت تو داشته باشم. اونوقت ترسی ندارم... دارم... ولی الان مهم نیست. چون نمیتونم بزارم کسی بهش دست بزنم... نمیخوام... نمیتونم ببینم.
لبامو میبرم جلو و میبوسمش... توی درم بهش میگم "نمیذارم بیشتر از این بخوای بشکنی... من چیزی نیستم که تو خودتو برام بشکنی..."
لباشو میخورم... فاک... اون داغم میکنه... اما مثل مجسمه مونده... فک کنم توقع اینو نداشت... روی لباش بهش میگم:پس استفاده کن.مثل مجسمه خشک نشو.
لباش به اندازه ی یه میلی تکون خوردو من لرزیدم...اگه بیشتر تکون بخوره چی میشم.
اروم مثل حرکات یه لاک پشت لبامونو روی هم تکون میدیم... این اولین باره...اولین بار که هم من میخوام و هم اون و قرار نیست وحشی بازی باشه...
اروم تکون میخوریم اما تنم اصلا اروم نیست... بدنم چیزایی رو ازم میخواد که ازش توقع نداشتم
دستمو میبرم سمت کمرشو به یونیفرمش چنگ میزنم... اما هنوز ارومیم... انگار قراره این بوسه تا ابد ادامه داشته باشه و به همین نرمی باشه.دستشو پشت گردنم گذاشته و حالا داره تکونشون میده...اروم با موهایی که روی گردنم اومدن بازی میکنه. و این بهم حس مهم بودن میده... انگار خیلی ارزشمندم که هری اینقدر داره برای بوسیدن من دقت میکنه و وقت میذاره... دلم میخواد اونم همین حس گرم مهم بودنو داشته باشه...اون به این حس نیاز داره... لباسشو محکم تر چنگ میزنمو به سمت خودم میکشم.
ناله میکنه. اون ...صدا... چرا تا الان گوشامو باز نکرده بودم. شاید از قصد بسته بودمشون... ها!?
روی لباش حرف میزنم و میگم:هری...
_هممم!?
_فاک.
_چی شد...!?
_صدات خیلی...
لبشو گاز میگیرم... وای دیگه نمیتونم... حتی بی خودی دارم تند تند نفس میکشم و حس میکنم دارم از هیجان عرق میکنم.
مطمئنم از واکنش من خیلی تعجب کرده... من خودمم متعجبم.
سرشو ازم جدا کردو یه نگاه بهم کرد .
_ممنونم.
نفس عمیق میکشم... مهم نیست چی داره میگه... میتونه الان فحش بده و من بخاطر صداش به نفس نفس بیوفتم...
_فقط خفه شو هری...
انگار لو رفتم که صداش دیوونه ام میکنه. میاد جلوتر و در گوشم میگه:صدامو دوست داری!?
_فاک.
_بگو... دوست داری...
_نه... ندارم... خفه شو.
صدام میلرزه عوضی...من کر بودم فک کنم تا الان.
_بگو...
فاک... ولم کن.یه کاری دست خودم میدم...هلش میدم عقب و میگم:صدات بدترین چیزیه که تا الان شنیدم.
ابروشو میندازه بالا و میگه:باشه... من حرف نمیزنم. اما تو حرف بزن... من صداتو دوست دارم
فاک... فاک... اون عوضی واقعا عوضیه و داره کاری میکنه من داغ شم و چیزی بیشتر از بوسه بخوام... اما اخه...
دوباره سرشو اورد جلو و گذاشت رو لبام و روشون حرف زد:حرف بزن... میخوام بشنوم.
دستشو گذاشت.روی کمرمو مثل من به یونیفرمم چنگ زدو منو به سمت خودش کشید.فاک...من دارم سفت میشم.
اب گلومو به سختی قورت میدم و سعی میکنم اروم روی لباش نفس بکشم
_هری...
_هممم!?
_بیا انجامش بدیم.
میدونم فهمیده... ولی باهام بازی میکنه و میگه:چیو!?
من آدمی نیستم که دوباره حرفمو تکرار کنم... همونم تقریبا داشتم میمردم تا بگم.
هری باز پرسید:نگفتی!چیو انجام بدیم!?
_گل یا پوچ...
بیا حالا با من بازی کن... وقتی یه چیزی میگم دیگه ان نشو...!
زبونشو روی لبام کشیدو گفت:باشه... من گل... کون تو دست...منو بزار توی دستت... ها!?
فاک... اون از من رو دار تره.
____________________________________
.
.
.
Tnxxx
.
.
.
Plz Commet & VOTE
.
.
.
.
.
.
.
.
.
CZYTASZ
SIN(LarryStylinsonAU)
FanfictionOriginal Larry Stylinson (persian AU) for Iranian Larry shippers