SIN 28

6K 642 55
                                    

وسط محوطه وایستادیم و به هم نگاه میکنیم.
غرق هم شدیم و انگار هیچ کس دیگه نیست که ما رو در بیاره از این حس... جدا فک نکنم کسی هم بتونه ...نگه این که دوباره مثل سگ و گربه بپریم رو کله ی هم ...
غرق دنیای دونفره ی خودمونیم که از اون طرف محوطه صدا میاد
_بده ما هم بکنیمش جنده کوچولوتو!
فاک. انگار چیزای دیگه هم میتونن گند بزنن به حالمون.
به طرف صدا برگشتم اما نمیدونم کی همچین حرفی زد.
برمیگردمو به هری نگاه میکنم که داره با عصبانیت به اطراف نگاه میکنه تا اونی که این حرف رو زده رو پیدا کنه.فک کنم صاحب صدا رو میشناسه.
صداش میزنم:هری!?
بهم نگاه میکنه ...دندوناشو بهم فشار میده و از بین دندوناش میگه:زبونشو از حلقش در میارم.
قبل اینکه بخوام جلوشو بگیرم به سمت یه گروه ی از زندانی ها میره.
سعی میکنم جلوشو بگیرم و صداش میزنم.
_هری...نه...!
بازوشو میگیرم اما دستشو از دستم میکشه و به سمت اونا هجوم میبره.
فاک اونا زیادن و .... درشتن...شاید هم قوی...!!!
هری با صدای بمش که حالا عصبانی هم بود گفت:کدومتون بود!?
یه مرد سیاه پوست و درشت هیکل گفت :من... چیه!? میخوای معامله کنی!?
_آره
چی گفت!? هری !? مگه ...اون عصبانی نبود!?!مگه نمیخواست زبونشو بکنه!?
اون مرد با غرور به دور بریاش نگاه کرد و گفت:در عوض چی میخوای !?
فاک... هری... نه...این کارو با من نکن.
_در عوض... چیزی نمیخوام...در واقع خیلی بی ارزشه...ولی خب، من ...
مکث کرد و ادامه داد:من جونتو میخوام! میدی!?
_فاک ... چی زر زدی!?
الان خوشحالم که هری منو نفروخت و این جوری جوابشونو داد...تقریبا نزدیک بود بمیرم از ترس.
احساس کردم قوی شدم ...اما...اون چطور میخواد با اونا در بیوفته... با چکی که توی صورت هری خورد قلبم وایستاد.
هری به همون سیاه پوست اشغال حمله کرد و توی یه لحظه من حس کردم بزرگترین جنگ دنیا داره اتفاق میوفته و فاک...!!! هری...تنهاست.
به سمتش رفتم تا کمکش کنم اما با یه ضربه که ندیدم از کجا اومدپرت شدم روی زمین و هری با دیدن کتک خوردن من داد کشید و با شدت بیشتری جنگشو ادامه داد.
اما... اونا زیاد بودن.
از روی زمین بلند شدم و به سمت نگهبانا دوییدم تا اونا یه کاری کنن...
اما اون عوضی ها انگار نه انگار که دارم جلو چشمشون حرف میزنم و دارن هری رو میزنن ، انگار اونا مجسمه ان... فاک...!!!
بیخیال اونا میشمو به سمت هری میرم و سعی میکنم کمک کنم. اما هری داد میزنه
_نزدیک نیا لویی.
اون با همشون مبارزه میکرد و من مثل یه احمق از این ور به اون ور میدوییدم تا کمک کنم. ولی فاک... نمیتونستم.
اونا قوی و زیاد بودن و من... نه خودم میتونستم کاری کنم.نه کسی کمکم میکنه.
فاک فاک...
چرا اون در های لعنتی رو باز نمیکنن تا این جنگ مسخره تموم شه...
انگار اون نگهبانا از قصد میخوان هری بیشتر کتک بخوره.
داره اشکم در میاد دیگه.
فاک...فاک.
بالاخره هری رو میزنن زمین و با لگد کتکش میزنن...
نه... نمیتونم ببینم.
به سمتش میدوم و خودمو روش میندازم تا نزننش...یه لگد به پهلوم میخوره و فاک... درد داره... اما هری نمیذاره بیشتر لگد بخورمو توی یه حرکت میچرخه و منو میندازه زیرش تا من کتک نخورم.
اونا محکم و وحشی وار لگد میزنن و من میدونم چه دردی داره.به صورتش که از درد جمع شده نگاه میکنم ... صورتش پر از زخم شده و فاک...اون فقط نگرانه به من ضربه نخوره.
اونا کوتاه نمیان و میزننش...بیشتر و بیشتر. مثل یه کیسه ی مشت زنی.
همه چیز انقدر سریع و عجیب که نمیتونم هضمش کنم .
انگار همه چیز خاکستریه و من نمیتونم تشخیص بدم که داره چه اتفاقی میوفته.
بدنش رومه و از درد میلرزه و تکون میخوره.
چشماشو باز میکنه و بهم نگاه میکنه...
درد صورتشو جمع کرده اما لبخند میزنه ... میدونم میخواد ارومم کنه.
چون دارم مثل یه بچه گریه میکنم ...
داد میزنم:نزنیدش
اما... اونا... مثل یه اشغال میزننش...
فاک. هری...
وقتی لبخندشو میبینم گریه ام بیشتر میشه .اروم صداش میزنم:هری...!
انگار دارم مامانمو صدا میزنم. با التماس... چرا باید اینقدر خوب باشه.
چرا اینقد خوبه... اون وحشیه... اون دیوونه است... اما من عاشقشم. و هر لگدی که بهش میخوره من دردشو تا مغز استخونم حس میکنم.
فاک...
بالاخره در ها باز شدن و صدای اون مردک رو شنیدم که خندید و بعدم توف انداخت و همشون با هم رفتن.
چند لحظه همون طور روی زمین میمونیم.انگار هری میترسه بلند شه و باز بخوان منو بزنن. اروم دستمو روی صورت هری میکشم.
_هری... ببخشید.... ببخشید.
_هیچ...هیچی نمیخواد... بگی...
درد داره...میدونم...چون حسش میکنم...فاک... همش تقصیر منه...!
خیلی اروم سعی کرد از روم بلند شه...
بهش کمک کردم و بلند شدیم.
یونیفرمش خاکی و خونی بود.
دلم میخواست برم همشونو بکشم...کثافت های کونی رو...دلم میخواد همشونو ببینم که توی خون خودشون غرق شدن.
وحشی به نظر میرسه... اما اونا هری منو زده بودن... و حالا اون حتی نمیتونه درست و صاف وایسته.
این باعث میشه وحشی شم. بخوام همه رو اتیش بزنم.
بهش نگاه میکنم که صورتش از درد جمع شده. یکم بهش نزدیک میشم .بازوشو میگیرم تا بندازم پشت گردنم تا بهش کمک کنم.این کارو میکنم و هری با تعجب بهم نگاه میکنه.
_هری... بهم تکیه بده.
دستشو از روی شونه ام بر میداره و میگه:نگران من نباش... من خوبم.
_نیستی...
یه قطره اشک از چشمم میزیزه... اروم با صدای قشنگش میگه:هستم لو...
با پشت دستم اشکمو پاک میکنم .
_بریم تو لو...
هری لنگ میزد و با هم رفتیم تو.
توی سلول که رسیدیم هری نگهبانو صدا زد.
نگهبان اومد و هری در گوشش یه چیزایی گفت و نگهبان بدون هیچ حرفی رفت.
صداش میزنم:هری... !?
_بله...!?
_خوبی!?
_خوبم. میکشمشون... نگران نباش.
یادم نمیاد کی اینجوری شدم. اما من خوشحالم... خوشحالم که دهنشون قراره سرویس بشه.
میرم جلو و دستشو میگیرم و میشونمش روی تخت.
در سلول بسته میشه و من کمک میکنم یونیفرم پاره شده و خونیشو در بیاره.
وقتی بدنشو میبینم که پر از زخم و کبودیه دلم میریزه.
روی کبودیش دست میکشم و بدون این که نگاهش کنم میگم:ببخشید.
_خفه شو ... بهم نگاه کن.
سرمو میگیرم بالا و بهش نگاه میکنم.
_حالا منو ببوس احمق.
بهش لبخند میزنم دستمو روی صورتش میکشم و میرم جلو لبامو روی لباش میزارم.
همون طور که لبام روی لباشه اروم سعی میکنم بهش کمک کنم دراز بکشه.
توی دهنم ناله میکنه اما بالاخره دراز میکشه .
ازش جدا میشم تا یونیفرمشو از پاش در بیارمو یکم به زخماش برسم.
به صورتش نگاه میکنم که با مهربونی با تمام دردی که میدونم داره نگاه میکنم و یونیفرمو از پاش در میارم.
روی بدنش دست میکشم.
بدن قشنگش کبوده.
زخم جدی نداره... اما پر از کبودیه.
_اگه نمیخوای باهام بخوابی انقدر دست مالیم نکن.
از حرفش خنده ام میگیره.
_تو همیشه به فکر یه چیزی ...نه!?
_آره ... تو.
توی چشماش نگاه میکنم. اون جوری که داشت به خاطر من با اون عوضی ها دعوا میکرد دلمو لرزوند.
دولا شدمو روی تنش روی تمام کبودی هاشو اروم بوسیدم تا کم کم رسیدم بالا و لبامو گذاشتم روی لباش و جوری بوسیدمش که بفهمه چقدر میخوامش.
توی دهنش حرف میزنم و میگم:میخوام بخورمت.
ناله کرد...
میدونم که چقدر میخواد...
اروم لبامو جدا کردم اما دستشو گذاشت پشت گردنمو منو به خودش نزدیک کردو بیشتر و بیشتر لبامو خورد.
سعی کردم ازش جدا بشم...
سرمو بردم عقب و گفتم :بزار یکم دردتو کم کنم...فقط اروم باش. خب!?
بهش لبخند زدم و چونشو بوسیدم و رفتم پایین.
شورتشو از پاش در اوردم و فاک...
من بارها اونو دیدم...ولی .
هنوز خیلی سفت نشده... اما قراره سفت و صافش کنم... کاری میکنم که بهم برای بیشتر التماس کنه.
البته...
برای دفعه اول همین که بتونم کاری.کنم ارضا بشه کافیه... اما برای دفعه های بعدی... قول میدم بهتر باشم.
زبونمو به سرش میزنم. ناله میکنه.
سرمو ازش جدا میکنم و میگم:هیسسس... نمیخوای که دوباره با یه جماعت سیخ کرده دعوا کنی!? میخوای...!? پس صدات در نیاد.
اب گلوشو به سختی قورت داد و گفت:باشه... باشه...!
صداش بریده و فاک... فوق سکسیه... کاش میشد صداشو هم بخورم.
دوباره سرمو میندازم پایین و با دستام میگیرمشو میکنمش توی دهنم.
اول سرش و خوب با زبونم خیس میکنم و بعد بیشتر و بیشتر میکنمش تو.
نمیتونم بیشتر پیش برم... همین حالا شم به ته دهنم میخوره و نمیتونم تحمل کنم.
خس جالبی نیست و باعث میشه از چشمام اشک بیاد اما... فاک ... وقتی به صورت هری نگاه میکنم که داره تمام تلاشو میکنه که جیغ نزنه تمام حس بدش تبدیل میشه به یه لذت که دلم میخوادش.
فاک... دوست داشتم صداشو بشنوم وقتی ناله میکنه. اما... نمیشه.
آنکار میفهمه دوست دارم صداشو بشنوم چون اروم و بریده میگه:لو... لویی.
فاک... فاک... سرمو عقب جلو میبرم و حلقه ی لبامو تنگ تر میکنم و میذارم لذت ببره. به ملحفه روی تخت چنگ میزنه و دندوناشو بهم فشار میده تا صدا نده.
وقتی صورتشو میبینم دلم بیشتر میخواد بهش حس خوب بدم
سرعتمو بیشتر میکنم و اون به موهامو میگیره و میکشه.
دارم دیوونه اش میکنم و این به شدت راضیم میکنه.
مطمئن میشم دندونام بهش نخوره و بیشتر تکون میخورم.
بهش نگاه میکنم و توی چشمام نگاه میکنه.
بهش نشون میدم چقدر داره بهم خوش میگذره و فاک... سفت تر و داغ تر میشه. جوری.که داره زبونمو میسوزونه.
_لووو... بسته...
زبونشو گاز میگیره و میدونم که میخواد بیاد.
سرمو میگیرم عقب و بقیه اشو با دستام انجام میدم.
دستامو با سرعت روش تکون میدم و انگشتای پاشو جمع میکنه و میدونم که خیلی نزدیکه.
_لو.... فاک... دستات...
بالاخره میاد .
دستمو با یونیفرمش که کنار تخت روی زمین افتاده بود پاک میکنم و شکمش رو هم همین طور.
بی حال و فقط سعی میکنه نفس بکشه.
_فاک... لو...
میخندم و به خودم نگاه میکنم. یونفرم منم چند تا لکه روش هست... درش میارمو با شورتم میرم بالا و کنار دراز میکشم.
بازوشو باز میکنه و همون طور که چشماش بسته است میگه:بیا بغلم.
_اما...
_خفه شو...بیا ...
روی بازوش میخوابم... میدونم ممکنه درد داشته باشه. اما دوست دارم
وقتی بدن لختم بهش خورد چشماشو باز کرد بهم نگاه کرد و با یه لبخند گفت: عوضی... من درد دارم.
_میدونم... من که کاری نکردم
_اوه... چرا... من الان بدجور میخوام به فاکت بدم.
میخندم.
_منو میترسونی!?...حیف که نمیتونی.
یهو توی یه حرکت از جاش بلند شدو اومد رومو منو بین بازوش ها زندانی کرد.
_کی گفته نمیتونم!?
شیطون میشمو میگم:ثابت کن.

___________________________________
.
.
Tnxxxx
.
.
.
Plz vote & comment
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora