POV LOUIS
خیلی سخت بوذ توی سالن غذا خوری وقتی همه دارن با چشماشون تو رو میخورن بینشی و غذا بخوری.... و بدتر از همه قیافه ی هری بود که هیچ کمکی به اوضاع نمیکرد.
اون نه تنها بعد اون کتک زار و نزار نشده بود که خیلی هم خوشحال و خندان بود... هر کی نمیدونست فکر میکرد تازه باکرگی شو از دست داده و داره حال میکنه.
جدا خنده دار بود...
همش با چشمای سبز و شیشه ایش بهم نگاه میکرد و فاک... جذاب بود. و اگه میشد اینجا بپرم روش و بهش بگم فاک می (fuck me) عالی میشد.
غذا مونو توی سکوت زیر نگاه یه مشت آدم گرسنه ی ندید بدید میخوریم و میریم توی سلول... سرشماری و بعدم خاموشی...!
و دوباره من و هری!!!
هری فک کنم میخواد منو مثل ادامس بجووه...از بس گازم میگیره دارم دیوونه میشم
خب... فاک... دوست دارم اما اخه...
سیاه و کبود شدم.
بالاخره صدام در میاد
_هری... یه بار دیکه گازم بگیری من میرم بالا میخوایم.
مثل یه بچه ی خوب سریع میره عقب...
_نه... نه... بمون.
سعی میکنم لبخند پیروزیمو مخفی کنم اما میبینه و میاد رومو شروع میکنه به بوسیدن لبام.
جوری اروم منو میبوسه که دلم ضعف میره.
همه چیز فوق العاده است... انگار نه انگار که توی جهنمیم.
اما... اسمش جهنمه... مگه نه... !?
اینجا باید وقتی توی اوجی بکشنت پایین مگه نه!?
نور چراغ قوه توی اتاق هری رو از من جدا کرد.
صدای نگهبان که تقریبا داد زد و گفت:چه غلطی میکنید... بیا بیرون... زندانی 29219 بیا بیرون.
فاک... دوباره نه...
هر دو از تخت اومدیم پایین و من خواستم به سمت در سلول برم که هری رفت جلو و گفت:بله!?
_با تو حرف نمیزنم.بیا جلو 29219
جلوتر رفتم تا صورت نگهبانو ببینم و فاک.
به یونیفرم هری از پشت چنگ زدم.
امیدوارم هری فهمیده باشه که این همون اشغاله... همون نگهبان .
هری اروم برگشت و نگاهم کرد.
انگار صورتش مرده بود.
حتی منم ترسیدم .
یهو رفت جلو تر و میله رو گرفت و به نگهبان گفت:همین الان گورتو گم میکنی... وگرنه کاری میکنم که آرزوی مرگ کنی!?
_منو تهدید میکنی!?!
صدای کشیده شدن دندوناش روی هم رو میشنیدم.
_به نظرت احترام میزارم.
نگهبان صورتش رفت توی هم و تقریبا توی تاریکی شب داد زدو گفت:بیا بیرون.
در سلول رو توی کسری از ثانیه باز کرد و گفت:بیا بیرون.
_میام بیرون ...ولی بعدش بهت قول نمیدم که زنده بمونی...
داد زد:بیا بیرون.
هری اروم بود... یعنی نمیدونم شاید آرامش قبل طوفان بود.
من تنم یخ کرده بود و ترسیده بودم.
من به هیچ وجه نمیخواستم با اون نگهبان تنها باشم و هری هم نمیخواستم با اون تنها باشه... البته که هری از پس خودش برمیاد ولی...نمیخوام.
هری از در سلول رفت بیرون و دلم خواست گریه کنم.
فاک...
خواستم برم سمت هری و دنبالش از سلول برم بیرون اما قبل از این که حرکت کنم در سلول بسته شد.
به سمت کیله ها پریدم وگرفتمش...
فاک...
صداش زدم :هری...
با آرامش یه چشمک زد و بی حرف با نگهبان رفت...
الان میمیرم...
وقتی دور میشد دوباره با التماس صداش کردم:هری!??
اما برنگشت.
از یه در دیگه خارج شدن و دیگه ندیدمش...
قلبم تیر کشید.
انگار تنها ترین آدم دنیام.
انگار خالی ترین آدم روی زمینم و وای... این حس منو داره میشکونه.
میله ها رو توی دستم فشار دادم اروم روی زمین سرد سلول نشستم.
سرمو به میله ها تکیه میدم و تنم میلرزه از فکر اتفاقایی که قراره بیوفته یا داره میوفته.
هری...
فقط ... همه چی تموم شه ...
کاش چشمامو میبستم و باز میکردمو میدیدم به جای این جهنم با هری توی بهشتم.
اشک از گوشه ی چشمم میریزه...
چقدر کم توانم.
چقدررررر...
.
.
دو روز گذشته و هری نیومده...
دلم مثل سیر و سرکه میجوشه.
از در و دیوار میترسم.
نه خواب دارم... نه چیزی میخورم.
فقط برگرده... اونوقت هرگز از این جهنم بیرون نمیرم.
فاک... هری فقط برگرد.
نمیدونم چه بلایی سرش اوردن.
توی سلول روی تخت نشستم و دارم جون میدم.
هری...
با صدای در سلول 6 متر از جام پریدم و وایستادم.
هری بود.
فقط دیدم هریه...
مثل پروانه پریدم روش و از گردنش اویزون شدم.
دستامو دور گردنش حلقه کرده بودم و فک کنم الان خفه میشه... ولی به درک ...بزار بشه... دارم جون میدم از ندیدنش.
گوششو بوسیدم و بهش گفتم:وای...برگشتی.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش فشار داد .
توی گوشش نفس کشیدم.
نفسم که به گردنش خورد سرشو تکون دادو گفت:فاک...لو... نکن.
_چرا!?
_میدونی وقتی ندیدمت چقدر با تصورت خودمو ارضا کردم....نمیخوای که تمام تصورتمو همین الان روت اجرا کنم ها!??
توی دلم پروانه ها داشتن خودشونو از ذوق جر میدادن.
چند بار گوششو بوسیدم وتوش گفتم:این منصفانه نیست... من اینجا داشتم جون میدادم ...اون وقت تو !? قبول نیست.
منو از خودش جدا کرد و گذاشتتم پایین و بهم نگاه کرد
_داشتی جون میدادی!?
_نه... پس ... داشتم جشن میگرفتم.
به صورتش نگاه کردم ... یکم ته ریش داشت. که فاک... انقدر روشنه موهای صورتش که معلوم نیستن.
لبخند زدو چال هاشو نشون داد.
_جدا ناراحت بودی!?
محکم کوبیدم توی سینه اش و گفتم:دو روزه نخوابیدم... حالا باورت میشه!?
بهم نگاه کرد و گفت:پس بهتره به نگهبان بگم بزاره بریم حموم نه!?
_حموم!?دوتایی!? چرت میگی!?
یکم دولا شد و لباشو گذاشت روی لبام... اروم و مهربون لبامو خورد ...کم کم اروم تر شد و فقط لباشو روی لبام نگه داشت و روی لبام گفت: این کارو میتونیم بکنیم.
_جدا!?
_اره...
ازم جدا شدو رفت سمت در و نگهبانو صدا کرد.
دستمو گرفت و رفتیم حموم.
یک نگهبان بیرون حموم وایستاده بود و ما رفتیم تو...
هری نذاشت به یونیفرمم دست بزنم.
دستشو برد و زیپمو باز کرد و یونیفرممو در اوردو بهم نگاه کرد و زیر لب گفت:وای...
لبمو گاز گرفتم که گازش نگیرم.
همون طور که بهم نگاه میکرد یونیفرم خودشو در اورد.
بعدم شورتشو ...فاک... اون همین الان میتونه منو به راحتی بکنه... من راضیم.
دستشو اورد جلو و شورت منو هم کشید پایین و بهم نگاه کرد... خب الان توقع داره من زیر نگاهش سیخ بشم!? نخیر... بنده الان اگه داشتم میشدم هم زیر این نگاه اب شدم.
لبمو بیشتر گاز گرفتمو سعی کردم به یه جای دیگه نگاه کنم تا خواستم ازش پرت بشه.
دستمو گرفت و کشیدتم...
دنبالش رفتم.
توی حموم تنمو سرمو شست و نذاشت کاری کنم.
انگار میخواست بخورتم...اما خودشو کنترل میکرد که نخوره.
انقدر لبامو گاز گرفتم که فک کنم الان جر بخوره.
خودشو میشوره و من بهش نگاه میکنم... به قد بلند و هیکل ورزیده اش... و فاک... اون مثل مجسمه های بیرون کلیساست... انگار تراشیدنش.
چشماشو بسته و موهاشو اب میکشه.
دستم اروم میبرم جلو و به گودی کمرش میکشم... به خودم بخاطر کاری که کردم فحش میدم... خو الاغ... الان جرت میده.
اما هری تکون نخورد و موهاشو اب کشید و وقتی چشماشو باز کرد به من نگاه کرد و خیلی اروم و مهربون گفت : حالا تمیز شدیم.
فاک... من خیلی دوستش دارم.
_میخوای بکنی منو آره!?
چشماش از حرف بدون فکر من گشاد شد و گفت:نه...
دیگه زری بود که زده بودم و باید تا تهش برم...
_چرا!?
_یعنی چی!?
_چرا نمیخوای بهم دست بزنی!
یه لبخند زد و دستشو روی عضله های شکمم کشید و گفت:دارم میزنم.
_فاک... گمشو.
سرمو برگردوندم و شروع کردم به فحش دادن به خودم... اخه احمق... خب... شاید اون... نگهبانه...
فاک... از گوشه ی چشمم اشک میاد و خداروشکر که زیر اب دوش معلوم نیست.
من دارم از عطش میمیرم... داغ نکردم... سیخ نیستم... ولی میخوام بغلم کنه... ببوستم... داغم کنه... فاک... حتی انگشتم کنه.
من میخوام منو مثل وقتی که از روم کنار نمیرفت بخواد.
نگاهش نمیکردم...
از گوشه ی چشمم ولی دیدمش که رفت و من بیشتر دلم خواست الان یه تیغ اینجا بود و من خودمو میکشتم.
صداش اومد:لو...بیا تیغ.
چشماش گشاد شد... برگشتمو به پشت سرم نگاه کردم.
توی دستش یه تیغ و ریش تراش بود.
این از کجا اومد...برای ریش زدن فقط باید رفت ارایشگاه زندان اونم اگه بهت اجازه بدن و برای نظافتم که بهمون پودر میدن.
اون اینو از کجا آورده!?
تیغو توی ریش تراش جا انداخت و گفت:بیا جلو... میخوام ریشتو بزنم.
بعد به پایین نگاه کرد و گفت:شایدم جای دیگه ای رو هم بزنم... یکم...
چشمام گشاد که... کمه... چشمام در اومدن.
فاک...
اوند نزدیک... چونه امو توی دستش گرفت و یکم از شامپو به صورتم مالید و بعد تیغو به صورتم کشید... مثل مجسمه به هری نگاه میکردم.به صورت جذاب و موهای خیسش... و حالا اون به درک... اون بعدش میخواد چکار کنه!? کاش دستش بلرزه با تیغ رگ گردنمو بزنه.
وایییی...____________________________________
Tnxxxxx
.
.
.
.
Comment & Vote plzzzz
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
SIN(LarryStylinsonAU)
FanfictionOriginal Larry Stylinson (persian AU) for Iranian Larry shippers