SIN 35

4.4K 590 35
                                    

_متاسفم لویی... ولی باید اینو بپذیری.
_چطور مطمئنی که این مال اونه... اینو میتونه هر کسی نوشته باشه.
به صورتم دقیق نگاه کرد.
_میدونم سخته... ولی ... لویی...باید بپذیری. این نامه هم...دست خطش با دست خط خواهرت مطابقت داره...تایید شده است و همه چیز تموم شده است. فقط موضوع اینه که دادگاه دوباره تشکیل بشه تا حکم آزادی تو اعلام کنن.
انگار میشکنم.
من از شکستن خواهرم میشکنم.
یاد تمام خنده هاش میوفتم.
یاد دیوونه بازی هاش...
وقتی که با شوق و با حرارت از پسرهای خوش قیافه ی مدرسه حرف میزد.
اون... بچه بود... اون فقط 16 سالش بود... و این اصلا عادلانه نیست.
یقه شو ول میکنم و بی حال روی صندلی میشینم.
به صورتش نگاه میکنم و میگم:خواهر داری!?
_نه.
_خوبه... تو خوشبختی که یه عوضی باعث مرگ خواهرت نمیشه.
انگار هیچ چیز مهم نیست.
فاک... هیچی چیز .
به کروات و مکت و شلوارش نگاه میکنم... اتو کشیده و رسمی...
منم قبل همه ی این اتفاق ها همین طور بودم.
همیشه مرتب و کروات زده... خب البته به جز آخر هفته ها.
منم یه زمانی درست و با احترام با بقیه حرف میزدم.
هیچ وقت عصبانی نمیشدم.
هیچ وقت دلم نمیخواست کسی رو بکشم... اما...
من عوض شدم... خیلی... این جهنم منو نابود کرد.
من تبدیل شدم به یه حیوون مثل بقیه ی حیوونای این جنگل.
به موهای مرتب شده اش نگاه کردم و حسرت خوردم.
_اسمت چیه!?
_اوه... ببخشید که معرفی نکردم خودم رو....
دستشو جلو اورد تا باهام دست بده...خب توی اینجا خیلی وقت بود کسی با احترام باهام افتخار نکرده بود...
با تردید دستمو بردم جلو... دستمو گرفت و فشرد و گفت:نایل هوران.
لبخند زد... اما من نزدم. فقط سرمو تکون دادم نفسو شبیه به یه اه بیرون دادم و گفتم:دلم برای بیرون تنگ شده.
_شما به زودی بیرون رو میبینید آقای تاملینسون.
شاید باید خوشحال میشدم... اما نیستم.
دلم نمیخواست بشنوم انقدر دنیا جای گندیه که یه دختر 16 ساله خودشو توش میکشه.
به نایل نگاه کردم و گفتم :یه سوال دارم.
_بفرمایید...
_من اونجا چه غلطی میکردم.
_گویا میخواستید مانعش بشید اما... متاسفانه نتونستید و...
بلند بلند زدم زیر خنده... من مثل یه احمق بزدل ترسو... مثل یه کثافت اشغال غش کردم و تمام حافظه امو از اون لحظه پاک کردم... وای... وای ... عجب شاهکاری ام من...
از شدت خنده پاهامو میکوبیدم به زمین و دلمو گرفته بودم... جدا خنده دا. بود...از شدت خنده چشمام ابش در اومده بودو داشت از چشمام اشک میومد...
اوه... من عالی ام... لوس ترین موجود روی زمین...
مثل یه گربه ی ناز ملوس فقط تونستم غش کنم...
من برای خودم یه افسانه ام.
کم کم خنده ام اروم شد و تونستم نفس بکشم...!
اشک روی صورتمو پاک کردم اما باز چشمام اشک میداد...
به صورت بهت زده ی نایل نگاه کردمو گفتم:اوه... میبینی من چقدر شجاع و دلیرم... باید بهم مدال افتخار شجاعت و مردانگی بدن...!
دوباره خندیدم ...اما نه زیاد.
_نه... شما... لویی...این جوری فکر نکن.
خندمو اروم جمع کردمو گفتم:باشه... سعی میکنم جور دیگه ای فکر کنم.
چند بار دستمو روی صورتم کشیدم تا صورت خسته امو اروم کنم.
به نایل نگاه کردم و گفتم:میتونم اون نامه رو داشته باشم.
برگه ای رو که به طرفش پرت کرده بودم رو بهم داد و گفت:البته. فقط... خودتو اذیت نکن.
_نه... اذیت نمیکنم... این که تقصیر من نبوده...ها! تنها حسنش همینه... چیزی تقصیر من نبوده... همین.
_آره... این مهمه... تو خواهرت رو نکشتی.
آره... من نکشتم... خواهرم خودش خودشو کشته و خبر خوب اینه که حالا میدونم قاتلش کیه و میتونم ازش متنفر باشم... میتونم از خواهرم متنفر باشم که خودشو کشته و ازم گرفته... اما... فاک... نمیتونم. نمیتونم ازش متنفر باشم.
برگه رو گرفتم و از جام بلند شدم
_میتونم برم...
_اوه...بله... من دیگه کاری ندارم باهاتون ... فقط روز قبل دادگاه هر وقت که اعلام بشه من میام میبینمتون!
سرمو تکون دادم... نمیدونم اون حرکت نشونه ی چی بود...
"باشه"!?
"به من چه"!?
"هر جور راحتی"!?
"گمشو برو"!?
"مهم نیست"!?
نمیدونم... من فقط سرمو تکون دادم تا زودتر برم بیرون.
به سمت در رفتم و به در بسته شده ضربه زدم.
نگهبان درب و باز کرد و من ازش رفتم بیرون.
نگهبان منو به سلولم برد .
وقتی در سلول پشت سرم بسته شد تمام باز دنیا رو روی خودم حس کردم
هوا هم برام سنگینه و وزن لعنتیشو میتونم حس کنم.
خسته ام...
برگه ی تا شده ی توی دستمو بالا میگیرمو نگاهش میکنم.
به کلمه و به حروف بی نظمی که نشون میداد چقدر نویسنده ی غمگینی داشته.
قلبم سفت و درد ناک میشه و حس میکنم دلم میخواد قلبمو از سینه ام در بیارم.
برگه رو پرت میکنم روی زمین و به سختی به سمت تخت میرم و روی طبقه ی پایین تخت دراز میکشم.
طبقه ی پایین این تخت رو گذاشتم برای وقت مبادا.. برای وقتایی که خیلی دلتنگ هری ام و میخوام بوش بکشم... میترسم اگه زیاد روش بخوابم تبدیل بشه به جای من... نه جای هری...!
الان روز مباداست... روی تخت دراز میکشمو پتو شو روی خودم میکشم و مثل یه جنین پاهامو توی شکمم جمع میکنم و روی تخت جمع میشم و سعی میکنم فکر کنم هری اینجاست و داره ارومم میکنه... داره میگه دوستم داره و تنهام نمیذاره...
اما... فاک... اون گذاشته... اون لعنتی منو تنها گذاشته.
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه و قلبم درد میگیره.
هری... تو دیگه چرا!??
دنیا خیلی بی رحمه...
من عاشق شدم...
من تغییر کردم ...و بعد خیلی راحت بهم گفت"آفرین طاقت آوردی حالا میری به یه مرحله ی سخت تر... برمیگردی به زندگی نرمالت... برمیگردی به دنیای بی رحم تر از زندان ... و عشقت و ازت میگیریم .
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه.
دیگه نمیتونم...
کاش فقط یه لحظه رو بدون هیچ خاطره ای میگذروندم.
فقط یه لحظه...
یاد چیزی میوفتم که توی جیبمه...
پتو رو کنار میزنم و میرم سراغ برگه ای که روی زمین پرتش کردم.
برگه رو پاره میکنم و ازش یه رول درست میکنم...
کیسه ی توی جیبمو در میارمو روی زمین مثل یه خط میریزمش...
کاغذ رول شده مو برمیدارم و اروم ماده ی روی زمینو توی بینی ایم میکشم.
همه چیز سفید میشه و همین طور که خط سفید روی زمین کم میشه سفیدی سفیدی مغزم بیشتر میشه...
به کارم ادامه میدم...
اون داره مثل یه مایع سفید کننده مغزمو سفید میکنه و این عالیه ....این همونیه که میخوام.
تمام پودر روی زمینو که میکشم بالا سرمو میارم بالا...
گیجم...
همه چیز میچرخه...
همون جا کف زمین سرد سلول دراز میکشم و دستامو پاهامو باز میزارم.
چشمامو بستم و انگار توی یه اتاقک سفیدم.
"""خالیه خالی...
حالا هیچ چیز نیست.
هیچ چیز...
حس میکنم میتونم بخندم.
میتونم بالا پایین بپرم یا فقط همین جا کف این اتاق بشینمو از سکوت فوق العاده ی مغزم لذت ببرم.
بعد این همه شلوغی این سکوت بی نظیره.
توی اتاق سفید به یه دیوار تکیه میدم و میشینم. پاهامو راحت جلوم دراز میکنم و تکونشون میدم.
و تنها چیزی که مغزمو در گیر کرده حرکت پاهامه...
و.من با زدم به پاهام...
همه چیز اروم و دلپذیره تا یه صدای دکمه منو میترسونه...
دکمه زده میشه...
اتاق تاریک میشه ...
این یه سینما.
روی دیوار رو به رو مثل یه صحنه سینما یه نور میاد و شروع میشه...
شمارش معکوس برای اجرای فیلم:1...2...3
شروع...
همه چیز شروع میشه اما انگار این یه فیلم خاصه...
یه عکس روی صفحه است که تاره و کم کم با گذشتن ثانیه ها واضح تر میشه.
لبخند به لبم خشک میشه وقتی هری رو روی صفحه ی رو به روم میبینم.
این دیگه اینجا چکار میکنه...!?
اینجا هم دست از سرم بر نمیداره???
صدایی پخش میشه:سلام لو...
فاک...نه ...صداش نه... نه...
دوباره به حرف میاد:هی...دوستت دارم.
داد میزنم:خفه شو...
_دوستت دارم
نمیخوامش بشنوم... فاک... فاک... فاک...
_دوستت دارم.
صدا انگار توی یه نوار ضبط شده و داره مرتبا اجرا میشه و فاک...نه... نباید این کارو با من بکنه.
از جام.بلند میشم تا به دیوار رو به روم برسم و سعی کنم عکسشو از روی دیوار بردارم.
ولی نمیشه...نمیتونم...
هر چی جلو تر میرم تصویر ازم دور تر میشه...
داد میزنم:فاک یو...
همه چیز داره دیوانه کننده میشه...
دیوار عقب میره و صدا بلند تر میشه...
حالا صدای کس دیگه ای هم توی مغزم مساد....
_ببخشید لویی.
سر جام خشکم میزنه...صدای لاتیه...!?!
_ببخشید لویی.
خفه شو... خفه شو...
_دوستت دارم
سمت دیوار میدووم تا همه چیزو تموم کنم اما دیوار میره عقب تر...
کم میارم و روی زمین میشینم ...چشمامو میبندمو دستامو روی گوشام میذارم ...
اما فاک... صداها بلندن... خیلی بلند...
این اصلا چیز خوبی نیست .
داد میزنم .
بی وقفه داد میزنم.
داد میزنم تا صدام از صداهایی که میاد بیشتر باشه و نره روی مخم...
فاک...فاک...
دارم دیوونه میشم...
توی سرم میزنم....تا صدا ها قطع شن...
خودمو تا جایی که میتونم با تمام قدرت میزنم تا تموم شه... فاک... فقط تموم شو... فقط تموم شو...!!!
اما انگار قصد نداره تموم بشه ."""
چشمامو باز میکنم... این صدا... این باید قطع بشه...
فاک... فاک...
داد میزنم...داد میزنم...
از جام بلند میشمو نرده های سلول رو میگیرمو با تمام توانم داد میزنم.
چند تا نگهبان میان در سلول...
داد میزنم:نجاتم بدید...خواهش میکنم...فقط منو بکشید...
نگهبانا برام مهم نیست چکار میکنن فقط میخوام یکی منو بکشه...
داد میزنم... فقط یکی این کابوسو تموم کنه.
در سلول رو باز میکنن و منو میکشن بیرون...
_کمکم کنید
_چیزی مصرف کردی!?
یقه ی نگهبانو میگیرمو دادمیزنم:فقط نجاتم بده.
ازم صداش میکنن اما من مثل یه وحشی داد میزنم تا از دستشو در بیام و بتونم با یه اسلحه خودمو بکشم.
نمیتونم...
داد میزنم...
فاک...فاک...
با خوردن چیزی به دستم بیشتر داد میزنم اما کم کم اروم میشم...
هم خودم اروم میشم... هم صدای توی سرم .
چشمام گرم میشه و همه چیز محو میشه و من به خواب میرم.
____________________________________
سه قسمت باقی مونده رو  توی سه شب اینده یکی یکی میذارم.
امیدوارم دوستش داشته باشید
دوستدار شما
شید
____________________________________
Tnxxxx
.
.
.
Plzzzz Comment & Vote
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang