SIN 13

5.8K 791 44
                                    

کم کم بدنش قرار گرفت...
دیگه نمیلرزه... فک قفل شده اش باز شده و عمیق نفس میکشه...
دستام هنوز روی صورتشه ... توی چشماش نگاه میکنم تا مطمئن شم که ارومه.
فاک ...پسر...اون چشماش جدا خوش رنگن... من خوشم میاد .
حالا که مطمئنم که دیگه هری منو شکست بده... با آخرین ضربه کارو تموم میکنم .جوری که دیگه نتونه بهم زور بگه... یه لحظه حتی به این فکر میکنم که بد نیست اگه بخوام بعد از برد هری رو جنده ی خودم کنم...ها!?? از فکرم لبخند زدم... انگار یادم رفته دیشب هری تقریبا دهن منو به فاک داد.
اما این حتی انگیزمو بیشتر میکنه تا هری رو شکست بدم... تا ببینم که میشکنه.
همون طور که دستام روی صورتشه آخرین ضربه رو میزنم.
روش خم میشم و لبمو میذارم روش .سعی میکنم تصور کنم دارم یه دخترو میبوسم تا بدم نیادو تا تهش برم...
لباشو میکنم توی دهنم...
هری بی حال تر از اونیه که منو از خودش جدا کنه...
لباشو میخورم و مک میزنم. این باید یه بوسه ی فوق العاده بشه... چون مهر برنده شدن من اینه...
زبونمو میکنم توی دهنشو با زبونش که سعی میکنه مقاومت کنه بازی میکنم... باید بفهمه من برنده میشم...
شاید این یکم نامردی باشه که هری رو اینطوری شکست بدم... اما اون بدتر از اینو باهام کرده... پس این چیزی نیست...
بعدم این ضربه ای بهش نمیزنه...
اون منو خفه کرد... و الان صدام افتضاحه... اما مهر من فقط یه بوسه است ....جوری که حالش بد شه که یه پسر داره زبونشو میخوره.
با زبونش بازی میکنم و میخورمش... زبونمو به سقف دهنش میکشم... لباشو میخورم...
انقدر ارومه که دارم میترسم...دیگه حتی مقاومت نمیکنه...اروم خودمو ازش جدا میکنمو بهش نگاه میکنم.
چشماشو باز میکنه و نگاهم میکنه.
_بردم.
فقط نگاه میکنه و بعد کلی مکث میگه : آره بردی.
چی...!?! چی گفت!?
اب گلومو به سختی قورت دادم و گفتم:پس دیگه... با من کار نداشته باش.
بدون این که چشمامو ازش بگیرم از جام بلند شدمو وایستادم.
چشماشو ازم برنمیداره.
_دیگه حق نداری حتی بهم نگاه کنی.
_چشمام به تو ربطی نداره لویی... من میتونم هر جا رو که بخوام نگاه کنم.
_نه... به من نباید نگاه کنی.
اخه اگه بخواد اینجوری بهم نگاه کنه که من باز میترسم ازش.
انگار هر لحظه میخواد ضد حمله بهم بزنه و شکستشو به برد تبدیل کنه.
چشمامو ازش برمیدارمو از تخت میرم بالا و دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم.
با این که بردم. ولی حس عجیبی دارم.
فک میکردم خیلی بیشتر از این خوشحال باشم. یا یه حس غرور یا چمیدونم... یه حس خاص داشته باشم . اما ندارم.
.
.
وقت ناهار شدو درا رو باز کردن ... بدون این که منتظر هری باشم رفتم بیرونو سرشماری و بعدم ناهار.
غذامو گرفتمو رفتم سمت میزم... همون میز کنار سطل اشغال.
نشستم و شروع کردم که یه دست با یه سیب قرمز توش جلوم اومد.
چشمامو از سیب به سمت صورت صاحبش بردم هری بود.
بی هیچ حرفی نشست جلوم و ظرف غذاشو هم گذاشت روی میز.
_چرا اینجایی!?!
_تو بردی.
_اره... پس لازم نیست دیگه با تو باشم. پاشو برو.
صدام هنوز گرفته و خش داره.... اه ...این پس کی میخواد خوب بشه. هر چی بیشتر صدام اینجوری باشه. بیشتر از هری متنفر میشم. در حدی که ترجیح میدم بمیره.
_تو بردی ...تو دیگه لازم نیست که دنبال من بیای ... ولی نگفتی که منم نمیتونم دنبالت بیام.
_چی!? داری با من شوخی میکنی...!? خب الان میگم. گمشو برو.
_نمیتونی... باید همون موقع شرط هاتو میگفتی.
حرصم گرقته ...یعنی چی... اون هریه...اون دنبال من بیاد... اصلا... اخه... یعنی چی?! من بردم... تا آزاد باشم. نمیخوام اون دنبالم بیاد
_هی... هری... من برای ازادیم بردم... من به تو نیازی ندارم. پاشو برو.
_نیاز پیدا میکنی!
_نمیکنم. گمشو برو...
یه لبخند زدو گفت:به محض رفتنم باید با ناتی بجنگی... و ناتی مثل من راحت شکست نمیخوره. در ضمن... دوست ندارم ناتی رو به همون ناجوانمردانگی ای که منو شکست دادی ، شکست بدی.
عصبی شدمو گفتم:من کاری نکردم که ناجوانمردانه باشه. من فقط بوسیدمت تا خفه شی.
_راه رمانتیکی بود برای خفه شدن.
ها!? چی!?.... خب... آره...راست میگه.
یهو انگار خجالت کشیدم... یعنی... خجالت که نه...! دلم نمیخواد بیشتر از این بهش نگاه کنمو باهاش بحث کنم.فقط همین.
سرمو انداختم پایین و با غذام بازی کردم. یکم عصبی ام .اما نه زیاد.
_بیا سیب ...
_از کجا اوردی!?!
_من منابع خودمو دارم ... میدونی که...
دستمو گرفتمو جلو و ازش گرفتم و گذاشتم گوشه ی ظرفم تا بعد غذام بخورمش.
توی سکوت غذامونو خوردیمو سیبمو برداشتمو بعدش رفتیم توی محوطه.
هری دقیقا پشت سرم راه میاد و این منو خیلی معذب میکنه.
همه دارن ما رو نگاه میکنن...
سرمو برمیگردونم تا به هری نگاه کنم. سرشو انداخته پایین .موهاش ریختن دورشو داره بی توجه به جلوش دنبالم.میاد.
وایمستم. و هری میخوره بهم.
سرشو یکم بالا میگیره.
_چرا وایستادی!?
_بس کن هری.
_چیو!?
_همینو... داری... میترسونیم.
ابروشو انداخت بالا و گفت:جدا ازم میترسی.
خودمو جمع کردم و گفتم:نه... یعنی...نکن.
یکم مکث کردمو گفتم:چرا!?یهو چرا !?
_چرا چی!?
_فاک یو هری... هر کاری میخوای بکنی، بکن.
سرمو چرخوندمو راه افتادم سمت همون نیمکت همیشگیمون.
نشستم. هری هم نشست.
_سیگار میخوای!?
_با این گلویی که من دارم??!
_دوست دارم باهات سیگار بکشم.
_نمیتونم. توام اگه میخوای بکشی برو یه جا دیگه...
_من هیچ جا نمیرم. توام جایی نمیری.
ابروشو انداختم بالا و گفتم:یادت رفته که من دیگه قرار نیست بهت گوش کنم هری... ها!??
_ یادمه... مگه میشه یادم بره چطور شکستم دادی.
فاک... فاک... چه غلطی کردما...  اه!
بحثو عوض میکنمو میگم:چرا حالت بد شد!?
اخه یهو از این رو به اون رو شد.
_شوک...
_همین!?
صداش تغییر کرد.سرشو انداخت پایین و اروم گفت:آره... یاد چیزی افتادم.
یاد چی !?! چه چیزی هریه وحشی رو یهو رام کرد ...چه چیزی میتونه همچین شوکی به هری بده. من که چیزی نگفتم. کاری نکردم!چی شد یهو!?
جدا جرات ندارم بپرسم.
به سیب توی دستم نگاه کردمو چرخوندمش .
سرمو گرفتم بالا و به هری نگاه کردمو گفتم:یه سیگار بده.
این برای اینه که بحث عوض بشه.
فقط همین.
______________________
.
.
.
Tnxxx
.
.
Plz Comment & Vote :*
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now