SIN 12

6.2K 805 57
                                    

POV Louis
میدونم که الان 100% هری داره از عصبانیت میترکه. ولی مهم نیست. میتونه به فاک بره چون من تصمیمو گرفتم و تا زمانی که شکست نخورم زیر بار دستورهای احمقانه اش نمیرم. دستوراشو خودش میتونن برن به جهنم.
اون احمق خودش کاری کرد که بخوام بجنگم.
وقتی دستشو گذاشت روم فکر کردم الان میمیرم.و وای... اگه باز سفت میشدم چی...!? خودم خودم به فاک میدادم...
حتی فکر کردن بهش اذیتم میکنه.
دوباره پشت همون میز کنار سطل اشغال تنها نشستم و مطمئنم هری برای حفظ غرورو قدرتشم که شده این وری نمیاد .اما بعدش چی... بعدش که برگردیم به سلول خودمون اون حتما کاری میکنه که منو پشیمون کنه... و من باید قوی بمونمو هیچ جوره کوتاه نیام.
من نمیتونم به همین راحتی همه چیزمو ببازم.
غرورم تنها چیزیه که برام مونده.
نه خانواده ای... نه خونه ای نه زندگی ای... هیچی... من الان فقط و فقط یه غرور دارم.
صبحونه مو خوردمو ظرفشو تحویل دادمو رفتم توی صف.
استرس گرفتمو نمیدونم باید چکار کنم... یعنی درواقع نمیدونم اون چی کار میکنه. فقط امیدوارم دوباره بهم دست نزه.... چون هر چیو میتونم تحمل کنم جز این یه قلم... دستاش منو میترسونن.
درباز شدو برگشتیم توی سلول. اول من توی سلول بودمو باید منتظر باشم که هری بیاد و بخواد که منو به فاک بده...
فاک ... فاک...
دستم یخ کرده... اون احمق میخواد چکار کنه... !!!!
روی تخت نشستمو دستمو بین پاهام گذاشتمو پاهامو عصبی تکون میدم... من منتظر حمله ی هریم... و میترسم زیادی شدید باشه.
اومد تو...
سرمو گرفتم بالا . لرزش بدنم متوقف شد . مثل یه مجسمه موندمو بهش نگاه کردم.عصبانی به نظر میرسید. خیلی بیشتر از چیزی که انتظارشو داشتم.
_تو چه غلطی کردی...!?
توقع این جمله رو داشتم. پس یه نفس عمیق کشیدم تا صدام نلرزه و با صدای گرفته و خش دارم گفتم : من ...هنوز شکست نخوردم که... از قانونات... پیروی کنم.
صدای کشیده شدن دندوناشو میشنیدم... اون عادت داره که دندوناشو وقتی عصبانی میشه بهم فشار بده. و این وحشتناکه.
انگار میخواد با دندوناش پاره پاره ام کنه... اما خودشو کنترل میکنه
در سلول ها بسته شد. و این یعنی شروع شد... از الان تا وقت ناهار من باید از دست این حیوون در امان بمونم.
که این بعیدترین چیزه دنیاست... اون همین الانشم قصد کشتنمو داره... از قیافه اش معلومه.
اومد جلو... دولا شد... دستمو گرفت و کشیدش تا از روی تخت بلند شم.
بلند شدم و دقیقا رو به روش با فاصله ی کمی وایستادم.
یعنی اون منو جوری کشید که مجبور شدم توی این فاصله ازش وایستم. خواستم یه قدم برم عقب تر اما... دستشو گذاشت پشت کمرمو منو به خودش فشار داد.
_فک کنم دوست داری این جنگو سکسی ایش کنی... آره لویی!?
قلبم داره وایمیسته اما صاف توی چشماش نگاه میکنمو میگم:تو ...فقط میتونی آرزو کنی که ...بتونی منو داشته باشی.
صورتشو اورد نزدیک... موهاش یکم ریخت پایین ... با دست آزادش دادتشون عقبو باز گفت:منو نگاه کن کوچولو...
سفت و محکم نگاه میکنمو با صدای مزخرفم میگم:دارم نگاه میکنم.
چشماشو تنگ میکنه و میگه:بدم نمیاد بهت نشون بدم چقدر قدرت دارم... میتونم فقط با یه دست بگیرمت جوری که نتونی تکون بخوری و صدا بدی ... و بعد با اون یکی دستم جوری به فاکت بدم که بهم التماس کنی ادامه بدم.
این وحشتناکه.... این واقعا وحشتناکه... چندش اوره... حال بهم زنه... جوری که حس میکنم توی شکمم داره تکون میخوره...
چشمامو از روش برنداشتمو گفتم:اما من بهت قول میدم بهتر بتونم تو رو به فاک بدم. بهتر از هر کس که تا الان به فاکت داده.
جوری کمرمو فشار داد که حس کردم الان ستون فقراتم نابود میشه و من از کمر فلج میشم.
_کاری نکن که اولین نفری باشم که به فاکت میده...
این بحث فاک دادن چیه الان وسط ماجرای ما... ما فقط قرار بود بجنگیم... نه این که سر به فاک رفتن دعوا کنیم. ما استریت بودیم... نه گی...!
پس با قدرت گفتم:اوه... هری... اینقدر برای به فاک رفتن با من لاس نزن... بدون اینا هم میتونم به فاکت بدم...من استریتم اما...اگه بخوای!چرا که... نه!!
یه نفس مثل گاو های وحشی کشید و شانس اوردم که چیز قرمزی توی اتاق نبود وگرنه معلوم نبود چکار میکنه.
همون طور که دستش دور کمرم بود خودشو منو چرخوندو بعد منو به دیوار کوبوند.
_فقط خفه شو... !
_دارم تحریکت میکنم...!?!
میدونم روم زیاد شده...اولا با این صدا و خس خس سینه کی تحریک میشه... دوما دفعه ی پیش وقتی به این دیوار کوبیده شدم به خفگی رسیدم. این دفعه ممکنه واقعا بمیرم...
بدنم یخ کرده و پشتم عرق سرد کرده. میدونم ممکنه این آخرین مکالمه ی منو هری باشه .... چون بعدش منو میکشه اما سعی میکنم خونسرد باشم و تا آخرش بجنگم.
_تو واقعا یه تیکه اشغالی... نه!?
_تو اشغال تری... هری...!
با مشت کوبید به دیوار درست کنار صورتم... این یعنی اگه خودشو کنترل نکرده بود این مشت توی صورت من بود و من الان حتما دیگه صورت نداشتم.
فاک... فاک... فاک... اون شدیدا عصبانیه... اما ما داریم میجنگیم... ها!? ما که نباید کم بیاریم... ها!?
من که قرار نیست غرورمو بشکونم.
هری ولم کردو یه قدم رفت عقب . یکم با همون نگاه عصبی بهم نکاه کردو بعد برگشتو روی تخت دراز کشید.
چشماشو بست و عمیق نفس میکشید.
من هنوز متعجب از این همه کنترلی که هری از خودش نشون داد به دیوار چسبیدمو نگاهش میکنم.
چند تار مو توی صورتش ریخته و استخونای فکش داره خورد میشه از فشار... حس میکنم ممکنه دندوناش بشنکه. یا فکش قفل شه...
واقعا شدت عصبانیتش عجیب و ترسناکه...
اون داره به وضوح میلرزه... نه یه لرزش معمولی... نه چیزی شبیه به یه تشنج ... اما ...یه تشنج اروم...
چشماش هنوز بسته است و فکش هنوز بهم فشرده است.
میترسم نکنه حالش بد شده باشه... یعنی نگران نیستم. میتونه بمیره... اما نه جلوی چشم من... نه وقتی اینجوری داره میلرزه.
یه قدم میرم جلو.اما فقط یه قدم.
میترسم جلوتر برم...
صداش میزنم... ترسناکه... ممکنه دوباره رم کنه و لگد بزنه... اما... باید ببینم حالش خوبه یا نه...!?
جواب نمیده... هنوز به طرز عجیبی روی تخت دراز کشیده و نفس میکشه...
صدام هنوز گرفته و خش داره... فاک ... حالم بد میشه از صدام... چون منو یاد اون کاری میندازه که هری داشت باهام میکرد...
اون داشت مثل یه تیکه اشغال باهام رفتار میکرد... اوه فاک یو هری... میتونی بمیری.
بدون توجه بهش از تخت بالا رفتمو دراز کشیدم... به سقف خیره شدم ...
تخت از لرزش هری یکم میلرزه و این جدا داره طولانی میشه... این مثل یه حمله ی عصبی میمونه...
بلند یه فاک گفتم و از تخت پریدم پایین و روی تخت کنار هری نشستمو ودستمو گذاشتم روی سینه اش....
_هری...!?
چشماشو باز نمیکرد... و فقط اروم میلرزید...
جلو تر رفتم و دستامو گذاشتم دو طرف صورت بزرگش و موهاشو دادم کنارو صورتشو توی دستم فشار دادمو باز صداش کردم:هری... نگام کن.
سعی کردم فکشو با انگشتام ماساژ بدم تا کمتر فشرده باشن.
_هری... نفس عمیق بکش... نفس عمیق....
نگاهم نمیکنه... اما خب من باید یه کاری کنم اروم شه... اگه نمیخوام که سکته کنه و همین جا جلو چشمم بمیره.
اروم میزنم توی صورتشو با دستور میگم:نفس بکش... عمیق....
نفس میکشه... نه اونقدر عمیق ... اما اونقدری هست که یکم ارومش کنه... بتونه چشماشو باز کنه.
چشماشو که باز میکنه... انگار یه هریه دیگه جلو چشمامه... چشماش پر از اب و رنگ سبز چشماش روشنه روشنه... انگار روشن تر از این وجود نداره...
جوری نگاهم میکنه که تا حالا ازش ندیدم... انگار خالیه ... خالیه... خالی از هر عصبانیتی... هر غرورو قدرتی... ساده ی ساده.
این نشون میده... اون فقط ادای قدرت در میاره...
و این یعنی من میتونم اونو خیلی راحت شکست بدم... این چشم ها هری رو خوب لو داد...
حالا من کسی ام که مطمئنه این بازی رو میبره.
_________________
.
.
.
.
Tnxxxx
.
.
.
Plz comment & vote
.
.
.



SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now