دادگاه تشکیل میشه.
من متهم ردیف اول... لویی تاملینسون از اتهام قتل تبرئه میشم .
"ختم جلسه"
صدا باز هم مثل پتک توی سرمه...
نگهبان دادگاه دست بند هام رو باز میکنه.
من هنوز گنگ و منگم...
انگار همه چیز دورم خاکستریه و هیچ چیز واضح نیست.
نمیدونم این مدت چطور گذشت!?
تمام مدت توی انفرادی بودم ...
البته خبری از شکنجه نبود ...من فقط توی انفرادی نگه داشته میشدم که کاری دست خودم ندم.
نایل به شونه ام زد و با لبخند گفت:تبریک میگم.
مثل یه جنازه بهش نگاه کردم و خیلی زود رومو ازش گرفتم.
مچ دستمو توی دستم ماساژ دادم بی توجه به همه...
به پدر و مادرم که صدام میزدن...
به نایل ...
به تمام آدمهای توی دادگاه...
به اون خبرنگار هایی که باز میخواستن برای خودشون داستان جدید درست کنن از ساختمون خارج شدم.
اونا حتی بیرون ساختمون هم بودم...
همون کسایی که میگفتن چرا خواهرتو کشتی...
چرا دروغ میگی...
همه ی اونایی الان دایه ی مهربان تر از مادر شده بودن و میگفتن "از این که سیستم قضایی بهت ظلم کرده چه حسی داری!?! "
"به نظرت سیستم به خاطر ضرر روحی و جسمی ای که به شما زده باید چکار کنه...!?"
"حرفی داری!?!"
و هزارن سوال دیگه...
خواستم بی توجه به همه برم.
اما سر جام برای یه لحظه میخ شدم و به جلوم نگاه کردم و گفتم:"آرزو میکردم میتونستم زمان رو برگردونم.آرزو میکردم هیچ گناهی اتفاق نمیوفتاد . آرزو میکردم دنیا جای بهتری بود."
شعار بود...!? قبول !
مزخرف بود...!? بازم قبول!
اما حرف دلم بود.
سرمو انداختم پایین و از بین جماعتی که توی چهره هاشون مشخص بود که فکر میکنن من جنون گرفتم رد شدم!
خب شایدم گرفتم...
کسی پیدا میشه جای من باشه و جنون نگیره!?
اروم برای خودم قدم میزنم و از دادگاه دور میشم.
قصد دارم تا جایی که میشه قدم بزنم و گوشه گوشه ی شهر و راه برم و همه ی ساعت های روز و توی خیابون باشم.
راه میرم...
فکر میکنم...
به زندگی عجیبی که توی زندان تجربه اش کردم...
شبایی که توی انفرادی زار میزدم و هری رو صدا میکردم...
چند شب اول اصلا دست خودم نبود و فقط هری رو میخواستم...مثل یه بچه که مادرشو میخواد. زار میزدم در حالی کسی توی سلول قبلی پا یه پای من زار میزد... میدونستم اون برای خودش زار میزنه و من برای خودم اما... یه جورایی انگار دردشو حس میکردم...
اما کم کم اروم شدیم...
کم کم گریه نکردیم...
انگار کم کم حس کردیم تموم شده و هر چی زار بزنیم چیزی تغییر نمیکنه ...
خب البته این چیزی بود که من حس کردم...
فهمیدم که داستان من و هری تموم شده.
به آسمون نگاه میکنم.
گرمای آفتاب رو توی این ساعت از روز رو دوست دارم.
میرم توی یه پارک...
روی چمنا... زیر یه درخت بید با همون کت و شلوار دادگاه ولو میشم.
سایه ی ارامش بخش بید ارومم میکنه.
چشمامو میبندم و دوباره ذهنم شروع میکنه به بالا پایین کردن خاطرات...
به کند و کاو میون حس های عجیب این مدت...
از حس تنفر تا عشق...
از عشق تا فراموشی...
فراموش که نه... نمیتونم بعدا بگم هرگز کسی و چیزی به اسم هری ندیدم...
نمیتونم بگم هرگز توی اون جهنم نبودم.
نمیتونم بگم هرگز آدم عجیبی به اسم زین رو ملاقات نکردم.
هیچ کدومو نمیتونم بگم...
اما...
سعی میکنم خاطراتشو نا دیده بگیرم.
سعی میکنم دیگه عزاداری چیزی که از دست رفته رو نکنم.
نه دیگه برای لاتی اشک میریزم و نه مسلما برای هری...
احساساتمو کشتم... همون موقعی که توی تنهایی هام هر چی ناله زدم صدام به جایی نرسید.
اگه هری نمیرفت... فقط اگه هری کنارم میموند... هرگز از اون جهنم بیرون نمیومدم...
اونوقت تا ابد راحت کنار هم بودیم.
اما اون ترجیح داد بیرون باشه... بدون من...
اما... لعنت بهش... من ترجیح میدادم توی اون جهنم باشم اگه هری میبود.
اونوقت اگه هوران میومد و میگفت تو قاتل نیستی، شده خودم با دستام میکشتمش تا قاتل باشمو با هری بمونم.
اما اون منو نخواست.
بهش حق میدم...
من عاشق بودم. اما اون که نبود... گفت هستم... اما نبود به اندازه ای که من بودم اون عاشق نبود.
چشمامو باز میکنم... به درخت بالا سرم نگاه میکنم.
وقتی به برگ های شلوغش نگاه میکنم که با هر باد توی هوا میرقصند به یاد موهای هری میوفتم... وقتایی که شلخته موهاشو دورش باز میگذاشت و موهاش مثل بید مجنون توی هوا میرقصیدند.
حتی اینجا هم هری دست بردارم نیست.
از جام بلند میشم و باز راه میوفتم.
تا شب قدم زدم.
به اسمون شب نگاه کردمو لذت بردم.
بالاخره خودمو رو به روی اپارتمانم پیدا کردم.
زنگ در همسایه رو زدم... در و باز کرد و من وارد شدم.
رو به روی واحدم ایستادم و از زیر پادری کلید زاپاس رو برداشتم و در خونه رو باز کردم.
وارد شدم...
خونه!?
حس عجیبیه...
جایی.که زمانی وقتی پامو توش میذاشتم با شوق ناله میکردمو میگفتم"آخیش... بالاخره رسیدم." الان هیچ ناله ای رو ازم بیرون نمیکشید...
الان هیچ حسی بهش ندارم.
درب رو پشت سرم میبندم و میرم توی اتاقم.
لباسامو در میارم و همون طور روی زمین ولشون میکنم.
میرم سمت حموم.
دوش اب رو باز میکنم و میذارم کثافت زندان از تنم پاک بشه.
یاد اولین بار حموم توی زندان میوفتم...
یاد اون کتک احمقانه ای که از هری خوردم.
از فکرش روی لبم لبخند میاد. دیگه قرار نیست همچین حموم هیجان انگیزی داشته باشم.
شیر اب و میبندم و حوله رو دور خودم میبندمو میرم روی تختمو دراز میکشم.
هر چی سعی میکنم کمتر موفق میشم که به یادش نیارم.
شاید زمان حالمو خوب بکنه.
به ساعت دیواری اتاق نگاه میکنم.
یک دقیقه...
شصت ثانیه...
و همین خودش انگار یه عمر. ثانیه به ثانیه اش دیر میگذره...
چطور زمان انقدر دیر میگذره وقتی منتظری که زودتر بگذره.
اوه فاک...دلم برات تنگ شده... هری.
از گوشه ی چشمم اشک میاد...
پتو رو روی خودم میکشمش و مثل یه محافظ ازش استفاده میکنم.
انگار قراره این لایه پتو منو امن نگه داره .
بدنم گرم میشه ... قلبم هم همین طور . اونقدر که دوباره اشک میریزم و میذارم روحم ذوب بشه و از چشمام بزنه بیرون.
نمیدونم تا کی...
نمیدونم...
اما گریه کردم و فکر کنم حالا حالا ها گریه کنم.
زیر پتو توی هم جمع میشمو خودمو بغل میگیرم.
دلم تنگ شده...
کم کم چشمام گرم میشن و خوابم میبره.
خوابم میبره در حالی که هیچ امیدی برای فردای بهتر توی دلم نیست.____________________________________
نظر!?
.
فقط دو قسمت مونده...
Tnxxxx...
.
.
.
Plzzz comment & vote
.
.
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
SIN(LarryStylinsonAU)
FanfictionOriginal Larry Stylinson (persian AU) for Iranian Larry shippers