****هشدار****
این قسمت ممکنه یکم خشن یا یکم چیز باشه;) پس هشدار میدم نگید نگفتید ...
____________________________________
.
.
مثل برق گرفته ها از جاش بلند شدو گفت:تو به من چی گفتی??فاک!?
اوه خدای من... من چکار کردم. خودم قبر خودمو کندم.
با عصبانیت گفت:برگرد منو نگاه کن.
برنگشتم.
دوباره با عصبانیت بیشتر گفت:اوه لویی... این کارت هیچ کمکی بهت نمیکنه . پس اون هیکل به فاک رفتتو بچرخونو به من نگاه کن.
انقدر قوی و شمرده شمرده و با عصبانیت اینو بهم گفت که تنم مسلما لرزید.
برگشتم و بهش نگاه کردم.
چشماش ... اون چشما شکل عجیبی شده بودن.
حالا که دقت میکنم. هری چشمای سبز داشت. چشمای سبزی که الان از عصبانیت تیره شده بودن و ترسناک.
دوباره با عصبانیت گفت:جواب منو ندادی!? تو به من چی گفتی!?
خب من الان بگم چی...بگم بهت گفتم "فاک". اون فقط قرار بود توی ذهنم باشه. نه این که از دهنم بیاد بیرون.
الان یعنی به جاش باید دوباره اون کلمه ی احمقانه ی اقا رو به کار ببرم و مثل یه کثافت بهش بگم"ببخشید اقا" !?!! اوه نه لویی.... ببین چکار کردی.
از حالت چشمای هری میتونم حس کنم که اگه دهنمو باز نکنم که عذر خواهی کنم دهنمو به فاک میده تا بفهمم فاک دقیقا یعنی چی.!
چشمامو ازش برداشتمو پایین و نگاه کردمو گفتم:ببخشید ...اقا.
_به من نگاه کن وقتی باهام حرف میزنی.
چشمامو اوردم بالا و درست توی چشماش نگاه کردم.
_ببخشید اقا.
یه خنده ی عصبی کردو گفت:و الان فک میکنی بخشیده میشی!?
رسما ترسیدم. رسما الان میتونم سکته کنم. رسما حس میکنم الان به فاکم میده. اه خدااا...
_نمیدونم.
صدام خیلی واضح میلرزه.
اومد جلو و دقیقا با فاصله ی دو سانتی ازم وایستاد و گفت:فک کنم اینجا قراره بهت زیادی خوش بگذره لویی... چون دوباره قراره تنبیه بشی.
دو متر از جام پریدم. فاک. اون میخواد منو دوباره بزنه... و تازه فک میکنه من خوشم میاد...وایییی... وایییی... لویی. بمیری که اینقد خنگی.
یهو گفتم:نه... نه... من خوشم نمیاد...من...
_بدنت چیز دیگه ای میگفت.
_اون بخاطر چیز دیگه ای بود...
ابروشو داد بالا و گفت:چه چیز دیگه ای!? وقتی با منی به کس دیگه ای فکر میکنی...
_نه ...نه... به کس دیگه ای فکر نمیکردم.
ابروشو انداخت بالا تر و یه لبخند زد که حالا فهمیدم چه زری زدم....
من با همین دهن خودم اعتراف کردم که داشتم به هری فکر میکردم. واییییی.....واییییییی....
_خب...
خب چی... خب من الان بمیرم!? خب من خودمو بکشم!? خب من بع فاک میرم چی!!??? بگو دیگه لامصب راحتم کن... اه اه اه...
دوباره گفت:لویی... به چی فکر میکردی!?!
اوه خدا داره این داستان هی بدتر و بدتر میشه...الان باید بگم "یادته چند دقیقه پیش بهت گفتم فاک... خب ... من داشتم به این فک میکردم که اینو عملیش کنمو... چطوری بگم...میخواستم به فاکتون بدم اقا"
یعنی الان اون همچین توقعی داشت...!?
و الان من باید چکار کنم...!?! چی بگم... چی بگم!?! لویی فکر کن... اون کیه تو یه کار بگیر.
به صورت هری نگاه کردم... هری رسما دیگه نمیخواست بیشتر برای توضیح من صبر.کنه... و من الان هیچ ایده ای ندارم.
واسه همین دهنمو باز کردمو گفتم:من...
مکث کردمو چشمامو بستم و گفتم:من از تنبیه شدن خوشم میاد.
گفتمش... فاک... مسلما هیج راه فراری نبود... هیچی... چی باید میگفتم... ها!?
_داری مث سگ دروغ میگی لویی... درست اونی رو که داشتی بهش فکر میکردی رو بهم بگو... دقیقا همونی که سفتت کرده بود. اگه راستشو بگی میبخشمت... اما اگه حس کنم داری دروغ میگی... ! اوه لویی... اونوقت دیگه از دست خودمم کاری بر نمیاد برات.
اون ترسناک ترین وحشی ای بود مه تا حالا توی عمرم دیدم... یه مزخرف روانی که باید یکی ادمش کنه... یه از خود راضی که باید یکی روزی 100 بار به فاکش بده تا آدم بشه... و وای... خوشحال میشدم اگه من میتونستم هر دفعه جرش بدم... جوری که عر بزنه و بخاطر گناهای کرده و نکرده اش طلب بخشش کنه... اون یه عوضی بود.
اون داشت جوری نگاهم میکرد که... اصلا نمیتونم توصیفش کنم. چشماش واقعا مثل یه گربه ی بی حیا بود که هر لحظه ممکنه توی صورتت چنگ بندازه...
فاک.
دهنمو باز کردمو واقعیتو گفتم... به هر حال من قراره بمیرم. چه بگم... چه نگم... پس بزار بگم تا... تا حداقل حرصم تخلیه شه.
_وقتی منو میزدی انقد عصبانی بودم که داشتم به این فکر میکردم که دولات کنم و موهاتو توی دستم بگیرم و مثل یه سگ به فاکت بدم.
گفتمش... گفتم... که میخواستم مثل یه سگ به فاکش بدم...
اخ دلم خنگ شد...
چشماش گرد شده بودنو انگار باور نمیکرد من اینجوری با عصبانیت و با اشتیاق از به فاک دادنش اونم با تاکید روی "مثل یه سگ" حرف بزنم.
حتی اگه تا الان شانسی برای زنده بودن داشتم. الان دیگه ندارم.
هری چشمای متعجبش تغییر کرد... چشماش عصبانی و تیره شد و در یک لحظه به دیوار پشتم حلم داد و بهم حمله کرد. ساعد دستشو روی خرخره ام گذاشت و فشار میداد و من مثل یه آدم پررو به چشماش نگاه میکردم که از عصبانیت قرمز شده بودن. دندوناشو روی هم فشار میداد جوری که صدای کشیده شدنشون روی همو میشنیدم.
اون با تمام توانش به گلوم داشت فشار میورد و من مطمئن بودم اگه یکم دیکه فشار بده خفه میشم.
دستامو اوردم بالا و سعی کردم از خودم دورش کنم...
خر خر میکردم و میدونستم الان خفه میشم...
به دستام بهش میزدم تا شاید یکم فشار دستش کمتر بشه... اما اون قصد کشتنمو داشت.
_وقتی همین جا ... جوری جنازه تو مثل یه تیکه نجاست به فاک دادم ... میفهمی فاک یعنی چی!
اون ... اون مسلما... این کارو میکنه... این الان مثل یه دیوونه ی زنجیریه. اون منو میکشه... این کار براش راحته... چون اون یه قاتله...
یه وحشی...
واقعا دارم خفه میشم...و حتی دیگه نمیتونم فکر کنم به این فکر کنم که هری وحشیه... فقط میخوام بس کنه...
چشمام دارن سیاهی میرنو و من دهنم باز مونده و اگه همین الان نفس نکشم میمیرم... اینو مطمئنم...چشمامو میبندم ...خفه دارم میشم.
دستشو از روی گلوم برداشت... فکر کنم فهمید که داره میکشتم.
چند بار پشت سرهم سرفه کردم و از شدت سرفه هق زدم... سعی میکردم نفس بکشم...گلوم میسوخت... نفس های عمیق میکشیدم... کم کم دیدم برگشت و تونستم جلومو ببینم.
هری بی احساس بهم نگاه میکرد. مثل یه مرده.
برگشت سمت تختو روی لبای تخت طبقه ی پایین نشست .
هنوز سعی میکردم نفس بکشم و با دستام روی گردنمو ماساژ میدادم.
_بیا اینجا...
چی گفت!?
محکم باز گفت:بیا اینجا.
صاف وایستادم و دو قدم جلو تر رفتم.
_بشین.
روی زانو هام جلوش نشستم.
زیپ یونیفرمشو باز کرد که تا شورتش پایین میومد.
بهم نگاه کرد و گفت:فک کنم بدونی باید چکار کنی نه... جنده!!?
چی!? اون به من چی گفت!?
هیچی نگفتم
_بزار برات توضیح بدم... بخورش.
اون... اون داشت به من میگفت... براش... ساک بزنم.
فاک.
اگه این کارو نکنم... اگه این کارو نکنم اون حتما منو میکشه...و من الان فهمیدم... که نمیخوام بمیرم. نمیتونم بمیرم. من از مرگ میترسم. میترسم مه بمیرم و اون دنیا... خیلی وحشتناک تر از اینجا باشه...
دستام میلرزیدن و درد گلوم وحشتناک بود...
سرفه میکردم ...
اما دستامو بردم جلو و لبه ی شورتشو توی دستم گرفتمو دستمو توش بردم تا بگیرمش توی دستم.
من نمیخوام همچین کاری رو بکنم...کاش همه چیز به عقب برمیگشت... فاک... فاک...
_زود باش کثافت.
اون به طرز وحشتناکی تبدیل به یه وحشی شده بود... من همه چیزو خراب کردم... و حالا باید یه جنده باشم...
اشک توی چشمام جمع شده...
توی دستم گرفتمشو از توی شرتش در اوردمش...
روی زانو هام جلو تر رفتم تا بتونم توی دهنم بکنمش.
هنوز گلوم میسوزه و سرفه میکنم... اما باید این کارو بکنم.
داره حس حالت تهوع بهم دست میده... حتی فکر کردن بهش... فکر کردن به این که اینی که توی دستم رو بکنم توی دهنم.
فاک.
دهنمو باز کردمو جلوتر رفتم و چشمامو بهم فشار دادم تا نبینم دارم چکار میکنم... سرشو گذاشتم توی دهنمو بی حرکت موندم.
هری دستور داد:بخورش.
سرمو عقبو جلو کردمو سرشو با دهنم خیس کردم... اما این کافی نبود.
هری قصد داشت دهنمو به فاک بده. واسه همین کلمو گرفتو کمرشو حرکت داد و کلشو توی دهنم کرد. جلوی که خورد به حلقم و من داشتم بالا میوردم... اشک از چشمام میومدن.
اون کثافت وحشی داشت دهنمو به فاک میداد. آره... این تنبیه دهنی بود که زر زیادی میزنه.
باید اون دهن به فاک بره.________________
.
.
Tnxxxxx
.
.
Plz Commet & Vote!:*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
SIN(LarryStylinsonAU)
FanfictionOriginal Larry Stylinson (persian AU) for Iranian Larry shippers