SIN 04

6.5K 912 91
                                    

وقتی چشمامو باز کردم یه نور سفید زد توی چشمام.
خب پس صد در صد من نمردم چون اگه مرده بودم نور سفیدی برای من نمیزد به جاش اتیش بودو اتیش.
اما حالا سعی کردم چشمامو بیشتر باز کنم اما درد صورتمو چشمام نذاشت بیشتر از اینی که هست بازشون کنم.
از لای درز چشمام به اتاق نگاه کردم یه مرد با روپوش سفید بالا سرم بود که سعی کردم صورتشو ببینم یه پسر جوان نسبتا جوان بالا سرم بود که روی صورتش ته ریش قهوه ای روشن داشت و موهاشو به سمت بالا شونه کرده بود.
_هی خوبی!?
اومدم جواب بدم که درد شدیدی رو توی فکم حس کردم.با این که دستم هم شدیدا درد میکرد دستمو اوردم بالا و روی فکم گذاشتم. دور گردنم یک اتل گردن بود که تقریبا فکم رو هم گرفته بود ... فک کنم فکم هم در رفته .
هیچ حرفی نزدم و فقط با بازو بسته کردن چشمام نشون دادم که خوبم.
البته ترجیح میدادم بهش بگم اخه الان من با این وضع به نظرت خوبم!?!ابله.
_خب پس... ترجیح میدادم فعلا توی کلینیک بمونی تا یکم بهتر شه حالو وضعت اما خب... اجازه شو ندارم. جاییت در نرفته و فکت هم فقط بد ضربه خورده درد داری وگرنه در نرفته و یکی دوروز دیگه خوب میشه و فکر نمیکنم خون ریزی داخلی هم داشته باشی. فعلا حرف نزن و سعی کن دورو بر کسی نپلکی که همچین بلاهایی میتونن سرت بیارن ...!
میخواستم بگم یعنی الان فک میکنی من یه روزه دورو بر کسی پلکیدم که اینجوریم کردن... نخیر... شما در اسرع وقت منتظر جنازه ی من باش که گواهی فوت صادر کنی.
بهم کمک کرد تا از روی تخت بلند شم. بلند شدمو بهم گفت:مواظب خودت باش...
چشممو بازو بسته کردم که یعنی باشه.به سمت در رفتم وازش بیرون رفتم. با نگهبان تا سلول رفتم.
در کمال تعجب وقتی در سلول باز شد دیدم که زین بالا خوابیده و پشتشو کرده بهم . یه لحظه فک کردم شاید مثلا دلش به حالم سوخته ...رفتم دراز کشیدم و در کمال تعجب خوابم برد شاید بخاطر این که دیگه جونی توی بدنم نمونده بود...وقتی صبح دوباره از خواب با صدای نحس بوق و چوب و نگهبان بلند شدم برای سرشماری و بیرون در سر جام وایستادم با دیدن قیافه ی کتک خورده ی زین فهمیدم نخیر ایشون دلشون نسوخته... اما چی سوخته که به فکر این افتاده که به من لطف کنه این سوالی بود که نمیدونم جوابش چیه...
وقتی برای صبحونه به سمت سالن غذاخوری رفتیم زین پشت سرم گفت: خیلی خوش شانسی کوچولو...
با دهنم صدا در اوردمو گفتم:همم!?
_ناتی میکشتت اگه نجاتت نمیدادن...!
فاک تو روحت من نمیتونم حرف بزنم الان که بگم کی نجاتم داد... چی زر میزنه...!? من فقط کتک خوردم تا بیهوش شدم.
همین یه جرقه شد تا یادم بیاد:"دارید چه غلطی میکنید ها!? اون ماله منه."
صدای عجیب و بم هر کی که بود توی سرم صدا کرد. اون کی بود!?
وارد غذاخوری شدیمو با این که چیزی نمیتونستم بخورم ظرف برداشتم ... زیادی گشنه ام من حتی دیشبم به خاطر بیهوشی چیزی نخورده بودم.
زین دیگه ساکت مونده بود صبحونه اشو گرفت و از صف رفت بیرون و رفت سمت همون ناتی عوضی که از ترس جرات ندارم بهش نگاه کنم.
صبحانه مو گرفتمو وسط سالن موندم. الان چکار کنم.
تصمیم گرفتم به اون صدای توی ذهنم که مدام تکرار میکرد "اون ماله منه" گوش ندمو برم سمت همون میز دیروزی.وقتی پشت میز نشستم چشمامو انداختم پایین و به سختی سعی کردم نون رو تبدیل به تکه های کوچیک کنم تا بتونم بکنم توی دهنمو شده به زور قورتش بدم.
صدای خوردن یه ظرف روی میز منو از ترس دو متر پروند . به کسی که جلوم وایستاده بود نگاه کردم
یه پسر قد بلند با موهایی که بالای سرش گوجه ای زده شده بود .
_هی ...فک کنم یادت رفته تو ماله منی.
همون صدا.این همون صداییه که منو نجات داد باز بهش نگاه کردم.ترسیدم. این جا هیچ کس با اون یکی فرق نداره و من قرار نیست ماله هیچ کدومشون باشم. نه حتی این.
چشمامو ازش گرفتمو سعی کردم نادیده اش بگیرم که نشون بدم آدم اشتباهی رو نجات داده و این موش قرار نیست طعمه ی هیچ گربه ای بشه... و این نجات نبوده... یه دعوا سر یه طعمه بوده. هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره.
انگار ذهنمو خوندو گفت:هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره پس سعی نکن منو نادیده بگیری چون من شبیه اون مردک ناتی نیستم که دستمو به خونت الوده کنم. من کاری میکنم خودت با دستای خودت ، خودتو بکشی ... اینجا زندان منه.پس خودتو به کشتن نده.
بهش نگاه کردم. من ...ترسیدم... اون طوری که با ارامش و شمرده شمرده و با اون صدای بمش داشت تهدیدم کرد از صد بار کتک خوردن از ناتی بوی ترسناک تره.

SIN(LarryStylinsonAU)Onde histórias criam vida. Descubra agora