دو روزه هری نه حرف میزنه و نه حتی بهم نگاه میکنه. همش سرش پایینه و صورتشو زیر موهاش قایم میکنه.
و خداروشکر از دستش راحتم .
ما فقط در کنار هم راه میریم و میشینیم اما هیچی نمیگیم... اینقد به نظر عجیب میاییم که همه نگاهمون میکنن... انگار همه میدونن بین ما چه خبره.... اما خبری نیست... اونا حتما فقط از متعجب از تغییرات زیاد هری ان ...
امروز وکیلش اومد دیدنش. نمیدونم چیا گفتن ولی درباره ی من باهاش صحبت کرده بود.
بعد از سرشماری آخر شب هم حتی هیچی نگفت و رفت روی تختش دراز کشیدو رو به دیوار خوابید.
الان که چراغا خاموشه میخوام ازش بپرسم که چی به وکیلش گفته... اما...اگه خواب باشه چی...!? انوقت میزنه توی صورتم... البته که دیگه نمیتونم هری رو پیش بینی کنم .اون عجیب شده.
اروم از تخت میپرم پایین تا مطمئن شم اگه خواب نیست ازش بپرسم که چی شد
به طرف دیوار خوابیده و من نمیتونم بفهمم که بیداره یا خوابه... لبه ی تخت میشینم و یه تک سرفه میزنم.
برمیگرده و بهم نگاه میکنه.
مثل یه گربه چشماش توی این کور سوی نور که از راهرو میاد میدرخشه.
به سختی اب گلومو صاف میکنم و میگم: من... میشه بگی... چیز... وکیلتو دیدی؟؟
_نباید از تخت میومدی پایین...
_ها؟
با ضرب منو به سمت خودش کشید ...روی قفسه ی سینه اش افتادم.خواستم سری سرموعقب ببرم که سرمو به خودش فشار دادو گفت :خواهش میکنم.
_چی؟
_چرا تو به من نیاز نداری؟...اصلا تو مگه مرد نیستی...دوست نداری یکی ارضات کنه؟؟؟ فاک یو لویی
_چرا من مردم ولی...
دوباره خواستم بلند شم ولی نذاشتو جوری که دندوناشو بهم فشار میداد گفت:فاک... اینقدر وول نخور نمیخورمت.
خندم گرفت... من همش باید بترسیدم که هری منو بخوره... یا بخوره که بمیرم...یا بخوره که بیام!
_به چی میخندی!?
_اوه هیچی...اگه ولم کنی...
انگار نه انگار که دارم باهاش حرف میزنم.
_فردا... روزه... حموم کردنه. من باید چکار کنم!?
اوه من اصلا یادم نبود...
زیر لب گفتم:فاک...
_میدونی که الان ساکته و من همه چیو میشنوم.... ها!?
_مهم نیست.
_چرا من اینجوری شدم.!?!
اینو گفت و منو به خودش فشار داد.
ناله کردمو گفتم: اخ..هری...
_فک کنم باید پول بدم فردا از حموم معاف شم.
داره جدی میگه ...انقدر براش سخته!?!
_انقد سخته!?
_حتی فکرشو هم نمیتونی بکنی!
_فاک...
موهامو بو کشید... اون دیوونه شده...
برای اینکه زودتر بتونم برم گفتم: وکیلت چی گفت!?!
_اون یه وکیل جدید بود ... هم سن سالای خودمون... یکی از هم شاگردی های قدیمیم... اون گفت پرونده تو میخونه و بعدا باهات ملاقات میکنه تا دوباره پرونده رو ببرن دادگاه.
_اوه... مرسی... واقعا ممنونم.
_ممنون نباش.
اما من بی نهایت ممنون بودم... شاید همین کسی که بهش میگم حیوون جونمو نجات بده...
یه سوال به ذهنم رسید و بدون فکر پرسیدمش:تو... چرا برای خودت این کارو نکردی!?
_چون من یادمه که آدم کشتم.
اوه ... فاک...
ادامه داد و گفت: اما حتی یه لحظه هم پشیمون نیستم.
_تا آخر عمر اینجا موندن تو رو اذیت نمیکنه!?! اصلا کیو کشتی!?
صداش ارومتر شدو گفت: نامزدمو...
_ها!?
چی ??! نامزدشو کشته!?! این وحشی دیگه کیه!?! یعنی چی!?!
سعی کردم خودمو ازش جدا کنم ... اما منو سفت چسبیده بود
_ ولم کن هری...
_حالت بهم خورد ازم آره!?
هلش دادم تا از بغلش بیام بیرون و با زور گفتم: آره... ولم کن...
_میدونی چرا کشتمش!?!
دستم هنوز روی قفسه ی سینه اش بودو سعی داشتم خودمو از قفل محکم دستاش که دورم بودو باز کنمو ازش جدا بشم که گفت: یک هفته قبل عروسی روی تخت جدیدمون داشت برای یه مرد دیگه ساک میزد و وای... باید صدای ملچ مولوچشو میشنیدی... و اون مرده... اه... اون... اون داشت دیوونه میشد... صداشو خوب یادمه... وقتی توی دهنش اومد .
من منجمد شدم... یعنی... اه... اما... یعنی... چی!?! اوه این وحشتناک بود...
_وقتی تو رو خوردم فهمیدم که واقعا خوردن یه مرد میتونه هیجان انگیز باشه...باید بهش حق میدادم.
اینو گفت و منو بیشتر به خودش فشار داد.
_وقتیهنوز لخت توی بغل اون مرده روی تخت ما بود ... بهش گفتم چرا!?!...جواب داد...چون تو یه آشغالی...اشغال اون بود یا من!?
جواب ندادم...اوه پس... واسه همین... به کلمه ی اشغال این قدر حساسه...
_ منم همون موقع رفتم از توی دراور اتاق هفت تیری که برای مواقع ضروری داشتمو برداشتم و جفتشونو همون جا توی همون تخت با دو تا گلوله کشتم... تمام.
در حالت عادی اگه اینو بهم میگفت ، حتما از ترس داد میکشیدم. اما الان... وقتی اینقدر سفت منو توی بغلش گرفته... نمیتونم بترسم .
بی حرکت موندم... باز حرف میزنه و میگه:اونا خودشون،خودشونو کشتن... اون خودش جلوی چشمای من خودشو کشت... درست همون لحظه که دستشو روی سینه ی پر مو و مردونه ی معشوقش میکشید و به من گفت:چون تو یه اشغالی... همون لحظه تیر خلاص زده شد... من کاری نکردم که به خاطرش تاسف بخورم.
_فاک...
انقد ناخود اگاه اینو گفتم که خودم زدم روی دهن خودم ...
_آره... واقعا فاک...
دماغشو توی موهام کردو گفت:من هر کاری میکنم که تو آزاد شی... حالا ... برو...
دستاشو از دورم برداشت. انگار یهو یه بار سنگین از روم برداشت و انگار یهو خالی شدم.
همون طور مونده بودمو منی که تا چند لحظه پیش داشتم زور میزدم که ازش جدا شم حالا نمیتونستم سرمو بلند کنم.
وقتی پیش خودم صحنه ای رو.مجسم میکردم که کسی که دوستش داری دستشو روی سینه ی مردونه ی یکی دیگه بکشه و بگه چون تو اشغالی تمام تنم مور مور میشه .
واقعا نمیتونم درک کنم چطور تونسته این کارو بکنه... خیانتش یه تیکه از ماجراست... اما وقاحتش... این وقاحت جنون میاره... ! میتونم تصور کنم... میتونم خودمو بزارم جای هری و به همون میزان عصبانی بشمو برم همون اسلحه رو بردارمو باز بهش شلیک کنم تا بیشترو بیشتر بمیره... !!
یعنی جدا این سینه ی سفت و قوی هری به سینه های یه ... اه... اه... چقدر چندش آور.
_لویی... نمیخوای سرتو از روی من بلند کنی!?اگه الان نری... تضمین نمیکنم که بعدش بزارم بری...!
دستاشو گذاشت روی شونه هامو از روی خودش بلندم کرد
توی چشمام نگاه کردو گفت:شب بخیر.
_چند وقته اینجایی!?
_اوه... لویی کر شدی...!? فک کنم گفتم شب بخیر.
_فقط همینو بگو.
_دوسال .حالا برو...
تازه یادم اومد که زین هم اینو گفته بود... یا شاید خودش قبلا گفته بود... نمیدونم... ولی یه جرقه از دو سال توی ذهنم زده شد.
از جام بلند شدمو بدون نگاه کردن بهش از تخت بالا رفتمو دراز کشیدم.
به سقف نگاه میکنم و تمام فکرم پیش هریه... دارم مو به موی چیزی رو که گفته رو پیش خودم ترسیم میکنم.
واقعا خیانت وحشتناکه و ناراحت کننده ترین چیز درباره اش اینه که از طرف دشمنت نیست... از طرق کسیه که بهش اعتماد داری و اون همه شو پاره پاره میکنه...
به هری فکر میکنم... به هری دو سال پیشونیش....اون باید سنش کمتر میبوده و حتما پر غرور تر و پر احساس تر و اون دختر همه شو نابود کرده ... اوه راستی من اصلا ازش نپرسیدم چند سالش هست... مهم نبود اخه ... اما... فردا ازش میپرسم... دوست دارم بدونم از چند سالگی اینجاست.
و فکر کردن به این که اون باید تا ابد اینجا باشه... جدا ترسناکه... به همون اندازه که برای من ترسناکه... از الان تا آخر عمر. وای... ترجیح میدادم بمیرم... شایدم نه... نمیدونم... فاک... اینجا هیچ چیز ساده نیست...!! فاک...!!!
___________________________________
امروز یه قسمت دیگه هم میذارم:***
.
.
Tnxxxx
.
.
Plz vote & comment
.
.
.
VOUS LISEZ
SIN(LarryStylinsonAU)
FanfictionOriginal Larry Stylinson (persian AU) for Iranian Larry shippers