SIN 09

6.4K 847 77
                                    

POV "Harry"
معلوم نبود که چرا ازش توقع داشتم که با بقیه فرق داشته باشه. فکر کنم میشه که ازش یه جنتلمن ساخت. یه کسی که بتونم توی این خراب شده باهاش هم کلام بشم و همدیگرو بفهمیم... نمیدونم چرا همچین توقع احمقانه ای ازش داشتم.
من عصبانی بودم. دلم میخواست لویی رو بکشم.
به موهاش چنگ زدمو خودمو توی دهنش فرو کردم ... اون اشغال زباله باید بفهمه که تا وقتی بهش احترام میزارم که بهم احترام بذاره. اون باید اینو بفهمه.
دندونامو روی هم فشار میدادمو میخواستم دهنشو به فاک بدم.
حالش بد شده ... مهم نیست. اون حقشه.
از چشماش اشک ریخت...مهم نیست. اون باید به فاک بره.
موهاشو بیشتر کشیدم همون طور که توی دهنش بودم بهم نگاه کرد... اشک از چشماش ریخت... و ... فاک... دیگه نمیتونم.
آره میخوام دهنشو به فاک بدم. اما نه اینجوری... !!! میخوام بفهمه که چه گهی خورده... ولی نمیخوام اینجوری اشک بریزه.
با حالت چندش اوری بهش نگاه کردم و همون طور که موهاش توی دستم بود سرشو از خودم جدا کردم...
موهاش کشیدم بالا تا یکم بیاد بالا و به چشمام نگاه کنه.
به امری ترین حالت ممکن... در حالی که دندونامو بهم فشار میدمو با نفرت بهش نگاه میکنم بهش میگم:نگام کن.
چشماشو بهم میدوزه... داره اشک میریزه و اون چشمای ابیش... بالاخره یه روز دست میکنم توی چشماش و اونا رو از توی کاسه اش در میارمو بعد اونا رو به گردنم اویزون میکنن... اونا شبیه به یه تیکه شیشه ی ابی رنگن که اشتباهی توی چشمای این مردک کونی گذاشته شدن.
اینجا هیچ کس لیاقت نداره که بهش محبت شه... من نرم بودم باهاش... نجانش دادم... نذاشتم کسی بهش دست بزنه... ماله خودم کردمش تا حتی بهش چپ نگاه نکنن... آوردمش توی این سلول خراب شده و اونوقت اون وقیحانه بهم نگاه میکنه و میگه "میخواستم مثل سگ به فاکت بدم"
دلم میخواد توی صورتش تف بندارم... اون الان چندش آور ترین موجود روی زمینه.
_یک بار دیگه... جرات کنی... اینطور وقیح با اون چشمای به فاک رفته ات... حتی بهم نگاه کنی... لویی... قسم میخورم بهت رحم نکنم... فهمیدی!?
از چشماش اشک میومدو هیچی نمیگفت...
صورتمو نزدیک صورتش کردمو دوباره گفتم:فهمیدی!?
دهنشو باز کرد و با صدای خش دار و گرفته که تقریبا از ته چاه میومد گفت:بله.
سرفه کرد ... سعی کرد با دستاش جلوشونو بگیره ...
موهاشو ول کردمو باز بهش نگاه کردم. دستشو از جلوی دهنش برداشت.
دستش خونی بود.... فک کنم حنجره اش به گا رفت... مهم نیست... حتی اگه گلوش زخم شده باشه و حنجره اش ریده شده باشه بهش برام مهم نیست. اون الان فقط یه تیکه اشغاله... ! همین
بی توجه سرمو انداختم پایین و شلوارمو درست کردمو روی تخت دراز کشیدم و پشتمو بهش کردم تا نبینمش...
یکم بعد صدای تخت بهم فهموند که روی تخت دراز کشیده.
دیگه نمیخوام یه این تیکه گه بالای سرم فکر کنم ... باید فکرشو مشغول کنم... چی... چی..!?
فاک... من این اشغالو اوردم اینجا تا دیگه لازم نباشه تنها باشم... اون وقت اون تا پاشو گذاشت تو ... رید به همه چی و رفت. فاک.
حداقل اگه کشته بودمش الان سرم گرم بودو حوصله ام سرنمیرفت...!
دو ساله که مثل دیوونه ها مجبورم با خودم حرف بزنم و درست وقتی فکر کردم یکی اومده که شاید سطح کلاسش قد ذرت بو داده نباشه اومدو رید به همه چی تا بهم ثابت کنه ... همه اینجا یه تیکه گه ان...!
تنها کاری که میتونم الان بکنن اینه که تا سرشماری قبل شام بخوابم... مهم نیست اگه شب خوابم نبره... فکره شبو... همون شب میکنم.
چشمامو بستمو خوشبختانه خیلی زود خوابم برد... حموم همیشه منو خواب الود میکنه.
.
.
.
با صدای زنگ سرشماری از خواب بیدار شدم. درا باز شدن ... چشمامو مالوندمو از تخت بلند شدمو رفتم جلوی در... گرسنه بودم. لویی هم از در بیرون اومد و کنارم وایستاد ... بی وقفه سرفه میکرد.
نگهبان سرشماری رو شروع کردو تنها صدایی که به جز صدای نگهبان میومد صدای سرفه های تک و توک لویی بود.
لویی بی حال وایستاده بودو سرفه میکرد... صداش داشت اذیتم میکرد...
زیر لب جوری که بشنوه گفتم:خفه کن اون سرفه هاتو.
دهنشو بست و با دهن بسته سرفه میکرد.داشت کلافه ام میکردم...
اینطوری بدتر بود.
_اه... فاک... مثل آدم سرفه کن.
دستمو توی موهام کردمو با کسی که تقریبا همیشه دور مچم بود موهامو جمع کردم بالا ... تا حواسم از این ابله پرت بشه...!
نگهبان به ما رسید .به من نگاه کردوبا شوخی گفت:توی اولین روز ... هم سلولیتو خفه کردی!?
ابرومو انداختم بالا و بهشون لبخند زدم. نگهبان یکم دولا شد و در گوشش گفت:حرومزاده ی خوشبخت ...
مارو اعلام کردو از جلومون رفت.
لویی سرفه هاش شدت گرفتنو دیگه داشت تقریبا به خفگی میرسید... برام مهم نبود اگه درست همین جا جلوی پای من خفه شه و بمیره.اما اصلا دوست ندارم فکر کنن من کشتمش...
اون خودش خودشو کشت. همین.!!!!
دفعه پیشم به قاضی همینو گفتم...
""""
_اقای هری ادوارد استایلز میتونید آخرین دفاعیه ی خودتون رو بفرمایید تا من رای هییت منصفه رو بخونم.
از جام بلند شدم. دکمه ی کتمو بستمو صاف صاف به چشمای قاضی نگاه کردمو گفتم:قربان من دفاعیه ای ندارم . فقط یک چیز. اون خودش خودش رو کشت... من کسی رو نکشتم.
هیچ چیزی از حرفای قاضی نفهمیدم...
نمیتونستم.گوش بدم.
اما در آخر یه صدا.
تق
_ختم جلسه.
"""""
انگار اون چکش لعنتی هنوز که هنوزه توی سرم کوبیده میشه... هر روزو هر ساعت و هر دقیقه... تق...تق...
و الان صدا با صدای احمقانه ی سرفه های لویی قاطی شده بود.
بالاخره سرشماری تموم شدو ما به سمت غذاخوری رفتیم.
لویی مثل ثانیه شمار که با تیک تاکش روی اعصاب میره... با سرفه هاش روی غمز من پاتیناژ میرفت.
برگشتمو به لویی که پشتم.میومد نگاه کردم... رنگش پریده بودو پشت هم سرفه میکرد.
_لویی!?
بین سرفه هاش چیزی شبیه بله گفت.
_به نظرت میتونی محض رضای خدا خفه شی... داری دیوونه ام میکنی.
میدونم غیر ممکن بود... مگه میشه!? این حرفم تقریبا مثل این بود که بمیر ولی خفه شو.
لویی با دستش جلوی دهنشو گرفت و سعی کرد دیگه سرفه نکنه...
آخیش... داشت مغزمو یه فاک میداد...
از چیزی که خودم گفتم تعجب کردم و خنده ام گرفت... تصور این که لویی مغز منو به فاک بده... خنده دار بود. اونم درست وقتی من کاری کرده بودم که دیگه هرگز جرات نکنه حتی بگه فاک!
صدای تاپی که شبیه به افتادن چیزی پشت سرم منو سر حام نگه داشت. برگشتم. لویی مثل یه لاشه روی زمین ولو شده بود.
بیهوش بود.
پیش خودم گفتم"خب میتونستی بمیری... !"
یکی از زندانیا کنار لویی زانو زد و سعی کرد از روی زمین بلندش کنه تا چمیدونم شاید با یه نگهبان ببرتش کلینیک. تا خواست دستشو به لویی بزنه نا خود اگاه با عصبانیت داد زدم:جرات داری بهش دست بزن.
زندانی سر حام خودش موند و بهم نگاه کرد.
لویی ماله من بود.و هیچ کس حق نداره به چیزی که ماله منه دست بزنه... حتی اگه اون چیز ارزش اشغال داشته باشه.. تا وقتی که پرتش نکردم بیرون ماله منه.
به سمت لویی رفتمو اون زندانی رو هل دادم و لویی رو مثل پر از روی زمین روی دستام بلندش کردم .
توی دلم گفتم"اونوقت این میخواست منو بکنه... !? "
واقعا خنده دار بود... اون در مقابل من قد بند انگشت بود اما قد 100 تا ی هیکل من رو داشت. و این تنها جذابیت لویی احمق بود.
به سمت نگهبانی که به سمتم میمود رفتمو گفتم:باید بره کلینیک.
نگهبان بیسیم زد و دو تا نگهبان اومدن تا لویی رو ازم بگیرن ببرن.
وقتی خواستن از دستم بگیرنش با عصبانیت به نگهبان اول نگاه کردمو گفتم:من فقط بهش دست میزنم. فقط من...
جوری روی خودم تاکید کردم
که مطمئنم دیگه چیزی نمیگه... رو به دوتا نگهبان کردو گفت: باهاشون برید.
به سمت کلینیک راه افتادیم.
وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر با تعجب به من که لویی رو بغل کرده بودم نگاه کردو گفت:اوه... اون بیچاره که همین ظهر اینجا بود... این وحشی ها باهاش چکار دارن...!?
چیزی به روی خودم نیوردم.
_بزارش روی تخت.
گذاشتمش روی تخت. دکتر گوشیشو برداشت و به سمت لویی اومد. نبضشو گرفت و بعد خواست لباسشو باز کنه تا صدای قلبشو بشنوه. دستشو گرفتمو گفتم:از روی لباس.
دکتر با عصبانیت بهم نگاه کردو گفت :استایلز... دستمو ول کن. اینجا تو هیچ کاره ای... گمشو از اتاق من بیرون.
حیف حال لویی بد بود وگرنه دهن اون دکتر پین احمق رو سرویس میکردم. همون طور که دهن لویی رو سرویس کردم.
گوشی رو گذاشت روی سینه اشو گفت:خیلی خس خس میکنه...
دستشو برد سمت گردنش و با دیدن رد کبودی روی گلوش گفت:اوه. یکی داشته اونو میکشته.
کبودی خیلی خیلی شدید بود.
به سمت دستگاه اکسیژنش رفت و شیرشو باز کردو ماسک اکسیژن رو گذاشت روی صورت لویی و رفت.
نمیدونم کجا رفت. مهم هم نیست.
چیزی که اهمیت داره اینه که کبودی روی گردن لویی منپ بدجور ترسونده. و من هیچ وقت از هیچی نمیترسم!
به صورت کوچیک لویی نگاه میکنم که موهاش ریخته توی صورتش و فضای زیادی از صورتشو گرفته . و بعد ماسک که دیگه تقریبا نمیذاره لویی رو ببینم. به چشمای بسته اش نگاه میکنم.
نکنه جدی جدی بمیره.
و اون واقعا مژه های بلندی داری.
دستمو میبرم جلو و به مژه هاش دست میزنم.
صدای دکتر میاد و دستمو بر میدارم.
اومده سرم به لویی وصل کنه.
_تو میتونی بری. اون باید امشبو اینجا بمونه ... شاید مجبور شیم ببریمش بیمارستان.
_میمونم.
دیگه چیزی نگفت. یعنی نمیتونه بگه. اگه بگه میدونه که ممکنه بیچارش کنم.
سرمو وصل کردو توش چند تا آمپول زدو رفت بیرون .
به صندلی کنار تخت نگاه کردم. بلندش کردمو گذاشتمش دقیقا بالای سر لویی.
یاید بخوابم باز. اما باید حواسم جمع باشه کسی به لویی دست نمیزنه.
اون ماله منه ...حتی اگه بزرگترین اشغال دنیا باشه ...تا وقتی خودم نندازمش دور ماله منه.
_____________________
.
.
Tnxxxx
.
.
Plz Commet & Vote:*
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now