SIN 22

6.1K 700 40
                                    

توجه:خطر اسمات;)
.
____________________________________
.
.
POV Harry
اب گلوشو به سختی قورت میده و سعی میکنه اروم روی لبام نفس بکشه
_هری...
_هممم!?
_بیا انجامش بدیم.
اوه مای گاد... چی گفت... خب اگه میدونستم صدام اینقد تاثیر گذاره که تا الان براش بی وقفه حرف زده بودم...
وایییی... وایییی. سکته نکنم الان.!
اما یه لحظه حس کردم بد نیست باهاش شوخی کنمو میگم:چیو!?
اما یادم افتاد اون انقد بیشعور هست که دیگه حرفشو تکرار نکنه...خب مگه چیه...میمیری دوباره بگی من یکم بیشتر لذت ببرم... این همه منو زجر کش کردی خب الان من یکم اذیت کنم... مگه چی میشه...
سگ خور دوباره میپرسم:نگفتی!چیو انجام بدیم!?
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:گل یا پوچ...
من عاشق باری کردن با این بچه پررو ام...و خوبیش اینه که من قرار نیست بازنده باشم.
زبونمو روی لباش می کشم و میگم:باشه... من گل... کون تو دست...منو بزار توی دستت... ها!?
خودشو میکشه عقب و بهم نگاه میکنه چشماش جوری گرد و گشاد میشه که دلم میخواد گازش بگیرم...از بین دندونام نفس میکشم...نمیتونم تحمل کنم.اون خیلی خیلی خوبه. دلم میخواد صورتشو بخورم و گاز بزنم...فاک.
یکم به خودش مسلط میشه و میگه:هری... من شرط تاپ بودنو بردم... یادت که نرفته!?
میرم باز جلو و حرف آخرو میزنم بسته دیگه دیگه نمیتونم بازی کنم من میخوامش هر.جوری که بشه ... میگم:پس فاک می(Fuck me)
دهنش باز میمونه و همراه با نفسش که بیرون میده اروم میگه:فاک.
لبمو میذارم روی لباش و دوباره میگم:فاک می(Fuck me)
تقریبا دارم میمیرم برای اینکه بهم دست بزنه... برای اینکه بهش دست بزنم.
دوباره میگم:فاک می ... لویی... عوضی... فاک می... دارم بهت التماس میکنم. نمیبینی!?
نمیتونم نفس بکشم. نمیتونه نفس بکشه...
روی لبم حرف میزنه:الان روزه... روشنه.
_فاک... لویی... خواهش میکنم. دیگه نمیتونم. فاک می.
دستاشو دور گردنم میندازه و جوری میبوستم که انگار فردایی نیست.پ این دقیقا همون چیزیه که باید... ما شاید فردایی نداشته باشیم. شاید سهم من لویی نباشه. اما من این سهمو ازش میگیرم.... الان... لویی ماله منه.
لباشو میخورم و دستامو دورکمرش میذارم... به خودم فشارش میدم .
روی صورتم بوسه میزاره و اروم اروم میره تا میرسه به گردنم.
حس میکنم دارم جون میدم.
فاک.
انگشتای پام ناخودآگاه جمع میشن و من حس میکنم نمیتونم نفس بکشم وقتی لباشو ذوی گردنم میذاره و جوری ساکش میزنه که انگار چیز خارقالعاده روی گردنمه و اون داره ازش لذت میبره و فاک... من دارم دیوونه میشم ... لذت کلمه ی کوچیکیه برای توضیحش... من بیشتر از هوا بهش نیاز دارم...
سفت شدم و دارم درد میکشم . دستاشو میذاره روم و اروم دایره وار دستشو روم حرکت میده...
فاک.فاک. فاک.
حتی صدام در میاد...نباید الان از خودم صدا بدم. اما میدم :فاک...
زبونشو روی گردنم کشید و من دستمو توی موهاش کردمو کشیدمشون... موهاش نرم و مهربون بود... نه مثل خودش عوضی... موهاش به معنای واقعی مهربون بود. و فاک... من اونو عجیب میخوام.
دستشو روم بیشتر و بیشتر فشار میده و من دلم میخواد از درد ناله کنم... فاک.
_لویی... یه کاری ... بکن.
سرشو از روی گردنم عقب برد و توی چشمام نگاه کرد ...گفت:چکار کنم...!?
_به خاطر هر کی دوست داری... فاک می...
_من نمیتونم...نمیدونم.
_لو...
دستامو دور صورتش گرفتمو گفتم:میخوای یا نه...!?
_میخوام... میخوامت.
_پس هر کاری میتونی بکن.
چشمای ابیش خیس بود و یه لحظه فک کردم شاید باید من یه قدم بردارم... ها??! اون کسی نبود که بتونه پیش قدم باشه ...اما انقدر پرروئه که میخواد باشه... و این اونو دوست داشتنی تر از هر زمانی میکنه.
دستمو روش میزارم... سفت شده... ولی نه به اندازه ی من... من در واقع دارم به وسیله ی لویی کشته میشم.
اروم دستمو روش حرکت میدم... توی چشماش نگاه میکنم... میخوام مطمئن شم که میدونه چقدر میخوامش.
دهنش باز میشه و با دهن باز نفس میکشه و فاک این خیلی هاته...
اونم دستش روی منه و همونطور که من من دستمو روش حرکت میدم اونم برای من اینکارو میکنه.
اروم چشماش دارن منو دیوونه میکنن. اونم مثل من سفت شده زیر دستم و منم به همون اندازه سفتم.
فاک... دستاش واقعا کوچیکن و اون دیوونه ام میکنه... ارتباط چشمامون قطع نمیشه و داریم به کارمون ادامه میدیم .
تند تند پلک میزنمو زبونمو گاز میگیرم... فاک... این واقعا خوبه...
لویی چشماشو تا جایی که میشه گشاد کرده و داره پشت اون یکی دستشو گاز میزنه و تمام سعیشو میکنه که نگاهشو ازم نگیره.
_لو...
_ه...هززز...من... دارم... من...نزدیکممم
_میدونم... منم... فاک...
دیگه بیشتر از این نتونست و چشماشو بست و اومد و فاک... من با دیدن صورت سرخش و حالش  دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و اومدم.
وقتی تنم از لرزش افتاد و اروم شدم شروع کردم به خندیدن... دستمو انداختم دور شونه ی لویی که مثل من تازه داشت دوباره نفس میکشید و به سمت خودم کشیدمو در حالی که خودمو روی تخت مینداختم کشیدمش توی بغلم تا توی بغلم بخوابه.
در حالی که هنوز میخندم ... من حس های عجیب و متفاوتی دارم که همشون به یه چیز میرسن... این که الان من به شکل فاک واری خوشحالم.
_چرا میخندی!?
_نمیدونم.فقط میخندم.
خندید و گفت:فک کردم داری به تاپ بودن من میخندی... میخواستم بکشمت.
خنده ام شدت گرفت و گفتم:آره خب... اونم خنده دار بود.
_ولی فکر نکن بی خیال میشما.هنوز من تاپم...
_باشه... باشه. تو تاپ.
روی موهاش که روی پیشونیش بود رو بوسیدم.
_جدی... فک کن...مطمئنا نمیشد به فاک بری اونم وقتی همسایه ی رو به رومون داشت با هیجان اینجا رو نگاه میکرد.
_چی!?
خندید و گفت:اون سلول رو به رو ...داشت نگاهمون میکرد.
_جدی!?
_اوهوم...
اوه پس چه خوب که به فاک نرفتم.
_پس یعنی شب منو به فاک میدی...!? وقتی که چراغا خاموشن!?
_انقدر دوست دا ی به فاک بری!?
_دوست دارم تو به فاکم بدی... فقط تو... در ضمن... یادت نره... ما وقتمون کمه... باید استفاده کنیم.
_چند بار میتونی توی روز برای من بیای هری!? تو کمر قوی ای داری.
_هر چقدر که تو بخوای میام ... هر چقدر.
کج شدن تا صورتشو ببینم ... با لبخند نگاهم میکردو لبشو گاز میگرفت.
_بزار من گازشون بگیرم. اجازه هست.
لبخندش عمیق تر شدو اومد جلو و لبامو بوسید.
اروم ... انگار تا ابد وقت داریم.
____________________________________
.
.
Tnxxx
.
.
.
Plz vote & comment
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now