SIN 38 (Final Episode)

9.3K 829 614
                                    

POV Harry
وارد میشم...
در پشت سرم بسته میشه.
برای چند لحظه سر جام میمونم و به اطرافم نگاه میکنم ... به همون سلول خودم.
میرم سمت تخت و روش دراز میشکم.
چشمامو میبندم و صورتشو پیش خودم تصور میکنم.
اون الان شاده... الان خوشحاله...
الان همه چیز داره...الان آزاده... و از همه مهم تر الان میدونه که بی گناهه...
درست همون چیزی که از اول میخواستش.
صداش توی گوشم میپیچه...
وقتی برای اولین بار بهم گفت ولت نمیکنم چون دوستت دارم.
و فاک... اون لحظه من ترسیدم...
من خیلی ترسیدم.
من از چیزی خبر داشتم که لویی نداشت.
من میدونستم قراره دنیامون از هم جدا شه... اما اون نمیدونست.
نمیدونست که همه چیز تمومه و دیره برای عاشق شدن.
البته که من مدت ها بود عاشق شده بودم اما نمیدونستم عشقه...
صدای لطیف و مهربونش وقتی گفت"دوستت دارم"
ای کاش این یه صدای ضبط شده بود که من هزاران بار گوشش میدادم.
همون وقت که گفت دوستت دارم همون لحظه بود که فهمیدم نمیتونم لویی قرار نیست راحت ازم جدا بشه.
خب...معلومه برای منم ساده نبود.
باید کاری میکردم که دل بکنه و بره...
و وقتی رفت... بره و زندگیشو بوده...
منو لوییه آدم های یه دنیا نیستیم.
دنیامون فرقش بین زمینو اسمونه...
من... اینجا توی زندان. لویی اونجا... توی دنیای واقعی...آزاد.
از گوشه ی چشمم اشک میریزه...
قلبم درد میکنه...
خیلی وقته که قلبم درد میکنه...
ترجیح میدم سکته کنمو زودتر خلاص شم... خب اینم یه شکل دیگه از ازادیه...
دلم برای لویی تنگ شده و فاک... خیلی تنگ شده.
برای موهاش که توی پیشونیش میریخت.
برای چشمای ابیش که هر وقت دلت برای اسمون تنگ میشه میتونی توش نگاه کنی....اما الان اگه دلم برای چشماش تنگ بشه باید به اسمون نگاه کنم و فاک... چشمای لو حتی زیبا تر از اسمونه.
برای لبخندش...
برای کله شقی و سر سختیش...
و فاک... حتی برای کونش...
من دلم براش خیلی تنگ شده...
تمام روز ها و شب ها که توی انفرادی بودم مثل شکنجه بود.
وقتی صدای نفس هاشو از دیوار کناری میشنیدم و دلم میخواست زجه بزنم از درد.
حتی فکرشم نمیکردم اینطوری بشکنه و کارش به اونجا بکشه...
وقتی صدام میزد و دلم میخواست هوار بزنم و بگم:من اینجام ... اما...
جلو دهنمو محکم میگرفتمو فشار میدادم تا صدام در نیاد... تا صداش نزنم... تا ناله نکنم.
شبا گوشمو روی دیوار میذاشتم تا صدای نفس هاشو بشنوم که چطور بعد کلی گریه و ناله اروم میشد و میخوابید...
روزای اول برای هر دومون سخت بود... خیلی... اما کم کم... بهتر شد.
دیگه ناله نمیکرد... و این یعنی دیگه روی زخم تازه ام نمک نمیپاشید.
اون روز صبح وقتی رفت... حسش کردم...چیو!?! مرگ رو...
مرگ رو حس کردم.
وقتی روح از بدن جدا میشه و یادت میره باید نفس بکشی و قلبت یادش میره باید بزنه...
من اون درد و اون حسو احساسش کردم...
من حسش کردم که جونم ، وجودم داره میره
(((من با دو چشم خویش میدیدم که جانم میرود...)))
وقتی رفت... دنیا ساکت شد.
دنیا از حرکت ایستاد.
دنیا سر جاش موند و گیج و مبهوت دورو برشو نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید و وقتی دید چاره ای جز حرکت نداره راه افتاد و دوباره چرخید.
لویی رفت...زندگی منم باهاش رفت.
اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد.
عاشق بودن چقدر دردناکه...
من توی دنیای خودم... لو هم توی دنیای خودش .
اینطوری خیلی خیلی بهتر بود...
من نمیخواستم لویی به خاطر من دست به کاری بزنه که فرشته امو کثیف کنه... اون پاک بود.
امیدوارم نایل نامه ام رو بهش رسونده باشه...!
وقتی میخونه امیدوارم هرگز نفهمه که دروغه و یه زندگی تازه و جدید برای خودش بسازه... یه زندگی که لیاقتشو داره.
لویی لیاقت همه چیز رو داره.
این دنیا برای لویی نبود...
و این تمام سهم من از عشق بود. همین مدت کوتاه... تمام سهم من بود و برای تمام عمرم کافیه... فاک... فکرشم نمیکردم به روز همچین حرفی بزنم.
من از عشقش گذشتم تا برسه به همه ی چیزایی که میخواست...
تا برسه به دنیایی که لایقشه...
فکر کردن به لو ، باعث میشه گریه کنم....
چشمام گرم میشه و کم کم با خیال راحت خوابم میبره.
من توی دنیای خودم زندگی قدیمی ایم رو ادامه میدم و همیشه عاشق لو میمونم... همیشه...
اما امیدوارم لو کمتر عاشق باشه و یکی رو پیدا کنه که عاشقش باشه..  شاید حتی از من بیشتر ... زندگی کنه...
قرار نیست من به امید فردا از خواب بیدار شم ... چون هیچ آرزویی ندارم...!!
وقتی نمیتونم آرزو بکنم لویی رو حتی یکبار دیگه ببینم دیگه چه ارزویی میتونم بکنم. هیچ چیز...
پس من زندگی نمیکنم... فقط نفس میکشم تا نمیرم.
از این به بعد من خلاصه میشم به یک بدن زنده  در یک اتاق 3x4 توی یه زندان وحشتناک ...
بی هیچ آرزو...
بی هیچ خواسته...
بی هیچ شادی و لبخندی...
بی هیچ اینده ای...
اما...نفس کشیدن رو قطع نمیکنم...چون  میخوام توی این جهنم نفس بکشم  و خاطرات عشقی و که هیچ پایانی نداشت رو زنده نگه دارم .
همین... و تمام.
.
.
.
*********10سال بعد*********
POV Louis
میرم توی اتاق...
خوابه...دلم نمیاد بیدارش کنم ... ولی اخه باید سر وقت برسه.
مطمئنا برای روز اول خیلی استرس داره ... درست مثل همه ی ماها... روز اول هرچیز ترسناکه.
دست توی موهای بلندش میکنم و نوازشش میکنم ... پیشونیشو توی خواب میبوسم و میگم: عزیزم... نمیخوای بیاد بشی!?!
توی خواب ناله میکنه...
روی پیشنویشو باز میبوسم و میگم: هی...بیدار شو دیرت میشه ها...!!!
تقریبا دلش میخواد خودشو بزنه اما بیدار نشه...
دستشو توی هوا بی معنی تکون میده تا نشون بده بیداره...
دستمو توی موهاش تکون میدم و میگم: قبول نیست... باید بیدار شی ، بشینی
ناله کرد و جوری که انگار داره جون میده سر حاش نشست و با صدای خواب الودش گفت: الان راضی ای!??
_خیلی راضی ام...فقط زود بیا پایین صبحانه اماده است.
خندیدمو از اتاق زدم بیرون و رفتم توی اشپزخونه...
خواب الود اومد پایین و پشت میز نشست...
_اگه اول صورتتو میشستی خیلی بهتر بود.
خواب الود غرغر کرد و منم به قیافه ی شلوغش خندیدم.
صبحونه اشو همونطوری با چشمای بسته خورد و اخرش بدون هیچ حرفی از پشت میز بلند شد و رفت تا اماده بشه...
من عاشقشم... شاید باید بهتر بگم... من میپرستمش.
چیزی نگذشت که اماده شده بود و جلوی من ایستاده بود.
از دیدنش دلم ضعف میرفت.
_چطوره!?
_عالی...
دلم میخواد انقدر فشارش بدم که عصاره اش گرفته بشه... اما خودمو کنترل میکنم.
میرم جلو و میبوسمش...
_بریم برسونمت.
_فک کنم خودم بتونم برم.
دستمو توی موهاش کردم و گفتم:میبرمت.
بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
طول مسیر هیچی نمیگفت... شرط میبندم ترسیده...
دستشو میگیرم توی دستمو فشار میدم.
_تو قراره بترکونی.
_امیدوارم.
رسیدیم.
با ترس بهم نگاه کرد.
بهش لبخند زدمو گفتم:پسر خوبی باش...
شیرین ترین لبخند عالم و زد... چقدر خوشبختم که هری رو دارم.
دولا شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم .
زنگ مدرسه خورد...
اب گلوشو به سختی غورت داد .
دستمو روی سرش گذاشتم و گفتم:وقتشه که بری...
_نمیخوام.
دستشو فشار دادمو با مهربونی گفتم:هری... قراره بهت خوش بگذره و قراره کلی دوست پیدا کنی.
نفس عمیق کشید و در و باز کرد و از ماشین پرید پایین...
وقتی در و میبست زیر لب گفت :خداحافظ.
به سمت مدرسه راه افتاد...
موهاش درست مثل هری بلندو فرفریه...از قصد دست به موهاش نزدم تا درست مثل اون باشه.
چشماش هم ابیه ...
خیلی سخت تونستم کاری کنم که از پرورشگاه بگیرمش. زمین و به زمان دوختم اما گرفتمش...
و حالا که دارمش خوشبخت ترین مرد روی زمینم.
شیشه ی ماشینو میکشم پایین و داد میزنم:هی هری...
برمیگرده و نگاهم میکنه...
_بابا خیلی دوستت داره!
چشماش گرد میشه و لپاش سرخ ... حتما از داشتن همچین پدری خجالت زده است... اما اخه اون فقط 6 سالشه ... اون نیاز داره که بدونه یه نفر دوستش داره...
برگشت و به سمت در مدرسه دویید...
اما من عاشقانه داد زدم و گفتم :به همه نشون بده هری تاملینسون کیه...
برنمیگرده... اما میدونم که شنیده...
قلبم درد میگیره...چشمام پر از اشک میشه...شروع جدید سخت بود.... دیوانه کننده ...اما من هرگز هری رو نخواهم داشت ... اون هرگز دنبالم نیومد. منم دنبالش نرفتم... یعنی میلیون ها بار خواستم برم. اما... ترسیدم. ترسیدم از زندگی جدیدش.
پس من زندگی جدیدمو بدون هری شروع کردم... اما خالی از هری رهاش نکردم... من دیوونه ی هری ام...
و از اون بیشتر دیوونه ی هری تاملینسونم.

____________________________________
.
خب...
تموم شد.
میدونم خیلی هاتون دارید فحشم میدید...
تجربه شو از اینستام دارم پس میدونم واکنشاتون میتونه چطور باشه.
امیدوارم ازش راضی بوده باشید.
واقعیتش اینه که به اصرار خیلی از دوستان شاید برای این داستان فصل دوم و یا اپیزود ویژه قرار بدم .
شایدم بزارم همین طور بمونه...
خالی از هر گونه فیلم هندی بازی...
ولی مطمئن باشید برای تک تک چیزایی که نوشتم فکر کردم
و این تنها پایانیه که براش تو فکرم داشتم از همون اول...
یه عشق واقعی...
یه وفاداری ابدی ...
حتی اگه هرگز همو نبینن...
باز هم ممنون که خوندید و نظر دادید.
اگه دوست داشتید کارهامو دنبال کنید...
و به بقیه هم معرفی کنید.
باز هم از این که پا به پا اومدید ممنون:*
دوستدار شما
خورشید
.
.
Tnxxxx
.
.
.
Plzzzz comment & vote
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon