SIN 25

5.5K 683 84
                                    

***توجه:خطر خشونت و اسمات.
____________________________________.
برای بار دهمه که از خواب میپرم و سرم مثل سگ درد میکنه و فاک اگه هری اینجا بود با دستام میکشتمش... فاک.
با صدای بلند همون طور که بی حال رو شکم روی تشک خوابیدم داد میزنم:فاک ....فاک... فاک... بس کن. بس کن...
سرمو از روی تشک بلند میکنم و.محکم به تشک سفت میکوبم ... مغزم بترکه راحت ترم.
چراغا به شکل عجیبی خاموش شد...
فاک... خدایا... بالاخره تموم شد!?!?
در سلول با صدای وحشتناکی باز شد و نور بیرون اومد تو...
اما تکون نمیخورم... حس میکنم سرم میاد توی دهنم. انگار دیگه روح توی بدنم نیست از بس بهم شوک وارد شده.
شاید اومدن منو از اینجا ببرن...وای خدایا... خواهش میکنم ولم کنن برگردم به همون جهنم خودم... هری وحشیه ولی حداقل میذاره بخوابم. واییی...
_میبینم اماده ای...!?
صدای نگهبان از بالای سرم میاد...
اخ جون... پاشم برم از اینجا...
دستامو روی تشک گذاشتم تا ستون بدنم کنمو بلند شم اما یه دست روی گردنم اومدو سرمو به تشک قفل کرد.
ترسیدم... فاک... مثل سگ ترسیدم..  این دیگه چیه!?
اندرنالینم رفته بالا و دارم تند تند نفس میکشم اما بدنم توان نداره.
دوباره سعی میکنم بلند شم اما میشینه روی کمرم.
میتونم حس کنم که یکی پشتم نشست.
فاک... لویی ...تکون بخور...
سعی میکنم برگردم تا با دستام دورش کنم ... اما نیازی به تلاش نبود چون خودش منو برگردوند...
توی این تاریکی نمیفهمم کیه... ولی از برق علامت روی لباسش مطمئنم نگهبانه...
دستامو میزنم بهش تا ازم جدا بشه... انگار لال شدم...تند تند نفس میکشم.
زور میزنمو میگم:فاک... ولم کن.
میخنده و دستشو روی یونیفرمم میبره و توی یه حرکت قبل از اینکه بخوام کاری کنم میکشه پایین...
باهاش میجنگم. سعی میکنم با زانو بزنم توی کمرش تا از روم بلند شه اما اون از من خیلی قوی تره... فاک یونیفرمو از تنم با زور در میاره ...
داد میزنم:فاک... نه... ولم کن...
اما هیچی...
باز داد میزنم:کمک...کمک.
دستشو روی دهنم میذاره و با صدای اشناش میگه : زیاد صدا نده ... قرار نیست کسی بهت کمک کنه.
فاک... اون کیه... کیه که من صداشو میشنوم
میتونم بفهمم که اون سه برابر من هیکل داره... همه ی نگهبانا اینجورین...
اینقدر سریع برمیگردونم که حتی نمیفهمم چطور...
من فقط دارم سعی میکنم نفس بکشم . دارم سکته میکنم... فاک...دارم سکته میکنم... حسش میکنم... زبونم خشک شده و تنم بی حس شده و نفس هام تند و بریده بریده شده.
دستشو میبره و یونیفرممو با شورتمو از پام در میاره...
فاک... فاک...
دستمو پشتم میبرم تا بزنمش اما به سرعت دستامو پشتم میگیره و بهم دستبند میزنه..... فاک...داد میزنم...اما اون ...
توی موهام دست میکشه و میگه:خوب شد که موهاتو ندادم بتراشن وگرنه الان اصلا مزه نمیداد...
فاک... اون... همونه... همون.
همون اشغالی که گاهی سرشماری میکنه و همون روز اول بهم گفت که اگه پسر خوبی باشی موهاتو نمیزنم... فاک... فاک. نه...
بیشتر و بیشتر سعی میکنم از دستش در برم. اما اون کثافت اشغال دستشو روی کمرم میزاره و یکم از روم دور میشه...
میشنوم که تف میکنه... فاک نه...
نه...
داد میزنم :نه... خواهش میکنم...نه.
_این همه اون مو بلند به فاکت داده...یه بارم من... فقط اروم باش.
تازه یاد هری میوفتم... هری... مطمئنم اون اینو نمیخواست نه!? اون نمیخواد که من به فاک برم ها??!
نه... نه... هری... !!! اون گفت من مال اونم.
هری...
دردی که مغز استخونمو هم به درد اورد نفسمو برید و من فقط تونستم داد بزنم ...
فاک... هری...
اشک از چشمم میومد و من فقط هری رو میخوام....
من مطمئنم که اون حتی اگه بمیرم هم نمیتونه تحمل کنه کسی به من دست بزنه...
فاک... اون اینو نمیخواد.
توم تکون میخوره و احساس میکنم قلبم از حرکت وایستاده... فاک... فاک...
اشک میریزم .
داد میزنم :تمومش کن... خواهش میکنمممم.
داد میزنم اما دستشو میذاره رو دهنم تا خفه شم.
خودشو بیشتر و بیشتر حرکت.میده...
خدایا... منو بکش.
فاک...
گریه میکنم...
هری... هری...
چرا این کارو باهام کردی!?!
حالم داره بهم میخوره.
توم تکون میخوره و کم کم داره میاد. چون داره داد میزنه و من...فقط دلم میخواد بمیرم.
خودشو به شدت بهم میکوبه و توم میاد  و کمرم گرم میشه.
فاک...
همونطور توم می‌مونه و بعد خودشو ازم میکشه بیرون.
تمام مدت حتی نتونستم از خودم دفاع کنم.
اون بهم تجاوز کرد و من نتونستم...
من باید چکار کنم!? فاک. از بدن خودم متنفرم.
از خودم متنفرم....
از هری متنفرم.
از این جهنم متنفرم...
از روم بلند میشه و میگه : فاک... تو خیلی تنگ بودی ... فک کنم اولین نفر بودم که توت اومدم...ها!?!
بلند میخنده و دستامو باز میکنه و میگه:کون خوبی داری پسر... !
تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه مه ای کاش بمیرم.
همون طور روی تشک بی حرکت ولو میمونم و اشک میریزم.
صدای بسته شدن در بهم حس مردن میده.
اگه یک بار بخاطر لاتی مرده بودم...
این بار یه خاطر خودم مردم.
من تموم شدم.
کم کم بی حال میشمو چشمام بسته میشه در حالی تنها چیزی که توی ذهنمه اینه:"هری"
POV Harry
از وقتی رفت کم کم حالم تغییر کرد...
کم کم افتادم بی‌غلط کردن...
حس بودن توی اتاق خالی ، بدون لویی...دیوونه کننده بود.
اون چرا نمیفهمید که من فقط میترسم... میترسم که ازم استفاده کنه و بعدم بهم بگه اشغال و ولم کنه... من میترسم.
این بار اگه لویی هم این کارو باهام بکنه من میمیرم. به معنای واقعیه کلمه میمیرم.
لویی برای منه... ماله منه... فقط مال خود خود من...!!!
نمیتونم تحمل کنم منو ول کنه و بره با یکی دیگه...
اگه از اینجا بره ... بره با یکی دیگه...
فاک... نمیتونم تحمل کنم...
اگه با یه دختر و یا یه پسر بره.
اگه با کسی غیر من بخوابه... من.خودمو میکشم... حتی اگه نکشم هم از غصه اش میمیرم.
طول و عرض سلولو 100 بار متر میکنم ... برای شام حتی یه لقمة هم نمیخورم و وقتی خاموشی میدن مثل دیوونه ها فقط راه میرم
کاشکی این کارو نمیکردم... کاشکی جلوی خودم بود حداقل .
فاک... من بهش عادت کردم...حتی بدون صدای نفس کشیدنش خوابم نمیبره...
فاک...فاک...
عصبی شدم و دارم میمیرم از گرما...
زیپ یونیفرممو باز میکنمو دستامو از استینام در میارم... استینامو دور کمرم گره میزنم تا شلوارش نیوفته و بی وقفه راه میرمو به خودم فحش میدم.
من ترسیده بودم اما...
من بهم برخورده بود اما...
زیاده روی کردم... فاک...
اون اونجا تا صبح دیوونه میشه.
میشینم لبه ی تخت و پاهامو بی وقفه تکون میدمو هی دستمو توی موهام میکشم...
چرا ساعت نمیگذره ...
فاک... من باید لویی رو از اونجا در بیارم اما الان... نمیشه .
فاک... حالم داره بهم میخوره. انگار یکی داره از تو به شکمم مشت میزنه و من دلم میخواد بالا بیارم از شدت استرس و دلواپسی.
فقط صبح شه... فقط اون صدای بوق لعنتی بیاد.
فاک ، تا حالا اینقدر مشتاق شنیدن صدای بیدار باش نبودم.
وقتی برگرده ازش عذر خواهی میکنم انقدر میبوسمش تا منو ببخشه.
فاک...
اون مطمئنا تمام فحش های عالمو بهم داده ... اون حتما ازم متنفره. اون منو نمیبخشه.
.
.
تمام این ساعتا مثل گذشت سال ها بهم گذشت. وقتی صدای بوق اومد مثل یه دیوونه پریدم دم سلول و نگهبان و صدا کردم...
_نگهبان .... نگهبان.
اروم و با طمأنینه اومد سمتم انگار سال ها طول داره میکشه
_بله!?
_هم سلولیم... لویی... از سوییت بیارش بیرون... بستشه.
_اوه... قانون سوییتو که میدونی کم کم باید سه رو اونجا باشه.
دندونامو روی هم فشار دادمو گفتم: چقدر میخوای!?! برو بیارش... بهت میدم.
_بحث پول نیست...
_قیمتتو بگو و اون لعنتی رو بیارش.
قیمتش زیاد بود اما برام مهم نیست...
_فقط بیارش... همین الان.
_الان نمیشه بعد سرشماری و صبحانه.
میله ها رو محکم توی دستم گرفتمو فشار دادم...فاک فاک فاک...
در سلول باز شد...
_وقتی از صبحانه برگشتم اینجا باشه.
_حتما.
امیدوارم که باشه....
ثانیه به ثانیه اش داره مثل قرن میگذره.
چیزی نخوردم و مثل یه دیوونه اول صف وایستادم تا برگردم توی سلول...من باید لویی رو ببینم وگرنه دیوونه میشم.
بالاخره برمیگردم سمت سلول و با شتاب وارد میشم...
لویی روی تخت پایین جمع شده و خوابیده ...انگار سردشه...
میرم جلو و لبه تخت میشینم...
فقط خدا کنه بیخیال گندی که زدم بشه.
دستمو اروم میبرم سمت شونه اش و میزنم روش.
اروم اروم واکنش نشون میده و برمیگرده.
صورتش سرخه و چشماش ...
فاک... ابی چشماش توی خونه. من چکار کردم!?!
_ل ...لو...
انگار یه جسد روی تخته.
دهنش تکون میخوره و با صدای ضعیف
لرزونش صدام میزنه: هری
فاک... من میخوام بمیرم...
دستمو میکشم روی گونه اش اما سریع صورتشو عقب میکشه.
دوباره صداش در میاد:می.. میدونستی!?!
_چیو!?!
چیو میدونستم!?! چی میگه!?!
_که...این که ... یکی...
حرفشو قورت میده و چشماشو میبنده و من دلم میخواد هوار بزنم... فاک... این دردناک ترین چیزیه که تا به حال دیدم.
صداش میزنم:لو...!?! بگو... چی!?!
توی دلم غوغا است... هر لحظه ممکنه بمیرم... چکار کردن!?! فاک...
بغض گلومو میگیره وقتی چشمای پر ابشو بهم میدوزه...
_این که یکی دیگه... بهم دست بزنه... تو اینو نمیخوای...نه???
_فاک... چی!?! لویی!?!
_هری...
تقریبا داد میزنم: چه کار کردن باهات!?
نفس نفس میزنم...
_یکی بهم تجاوز کرد... اگه اسمش این باشه.
انگار دنیا ایستاد و هیچ صدایی نیومد. هیچی... سکوت مطلق
حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد.
صدای بسته شدن در سلول این سکوت رو شکوند.
چند تا پلک زدم... هیچی ندارم که بگم و هیچی نمیخوام که بشنوم... یه نفر به لویی من دست زده و من زنده ام...
صداش میاد:میدونستی!?
صدام از ته چاه در میاد اما پشت سر هم میگم:نه... نه....نه...نه...
من نمیدونستم... من حاضرم بمیرم کسی به لویی دست نزنه... اون ماله منه... هیچ کس به چیزی که ماله منه حق نداره دست بزنه...نه!? این شعار منه...!? نه!?
با همون چشماش بهم نگاه میکنه و میگه:میدونستم.
اشک از گوشه ی چشمش میچکه و انگار اسید که روی قلب من میچکه.
من چکار کردم!?
____________________________________
.
.
Tnx
.
.
.
Plz Commet & Vote.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now