SIN 07

6.3K 834 77
                                    

من سفت شده بودم و خود خرم نفهمیده بودم. یعنی... نمیدونم. این عجیبه... خیلی عجیبه.من از درد یا حتی این که هری منو زده لذت نبرده بودم و این برام تحریک کننده نبود که حالا بخوام این جوری بشم اما...
اما خب من تمام طول مدتی که هری منو میزد به این داشتم فکر میکردم که چطور به خاطر این که منو داره میزنه به فاکش بدم.
یعنی... 
این منو سفت کرده بود: فکر به فاک دادن هری.
ولی اون داره فکر میکنه که من از این که منو زده خوشم اومده... و اوه این یعنی بدبختی.
به چشماش نگاه کردم. هنوز روم زوم شده بود و تازه خنده اش بند اومده بود!
یهو گفت:لویی... تو برای این بدن به این کوچیکی زیادی بزرگی.
اون دقیقا چشمش به من بود که سفت شده بودم و فاک ... این حرفش قلقلکم داد.
دندونامو روی هم فشار دادمو سعی کردم به یه چیزی فکر کنم تا از این حال در بیام.
بی تفاوت به هری شروع کردم به پوشیدن لباسام و سعی کردم توی ذهنم قیافه ی نحس ناتی رو بیارم تا صد در صد از این حال در بیامو دوباره آروم شم. اتفاقا خیلی هم خوب جواب داد .
شورتمو پوشیدمو یونیفرم مسخره ی نارنجی رو هم تنم کردم. مثل دفعه ی پیش خواستم پاچه های شلوارمو بدم بالاتر تا زیر پام نره ... اما پشتم داشت میترکید از درد.
چشمامو از درد به هم فشار دادم و ناله کردم.
هری لباس زیرشو پوشید و بعد یونیفرم زندانو روش کرد. اون کاملا اندازه بود...
اما من... شبیه یه بچه بودم توی این لباس.
بهم نگاه کردو وارسیم کرد. یه لبخند بهم زدو دولا شد جلوم و در حالی که چشمش بین پاچه های شلوارم و صورتم میرفت و میومد... پاچه های شلوارمو برام تا زد ...
فاک فاک... فاککککک...
این صحنه بهم این حسو میده که انگار اون میخواد برام ساک بزنه... تصور هری وقتی این کارو برام میکنه و من موهاشو میکشم... فاک...
من چم شده...!?! هری اگه بخواد و اراده کنه خیلی راحت میتونه منو به فاک بده و من به فکر به فاک دادن دهنشم... من زیادی دیوونه ام و شاید زیادی تحریک شده ام...یا شاید فقط خیلی وقته از آخرین سکسم میگذره...همه ی اینا شاید یه دلیل قانع کننده برای این افکار دیوونه وار و چندش آور توی مغزمه...
باید دوباره به ناتی فک کنم...این تنها مزیت ناتی بود... این که حال و مود سکسیمو از بین ببره.
پاشد وایستاد و دستشو توی موهام کردو گفت: بریم لویی.
من جدا و واقعا دوست ندارن که اون بهم دست بزنه و باهام حرف بزنه... چون مجبورمیشم بهش بگم :"چشم اقا"
و فاک من از این کوفتی خیلی بدم میاد.
من از اون جونور وحشی متنفرم!متنفر.
از رختکن در اومدیم و در کمال تعجب دیدم که انگار هری خونش خیلی رنگین تر از بقیه است چون بقیه برای گرفتن لباسای تمیز باید با حوله هاشون صف وایمیستادن و... وای...
هری بدون این که به بقیه نگاه کنه... در مقابل نگاه پر از نفرت یا حسادت یا هرچی که روی هر دو تامون بود به سمت نگهبان رفت و از حموم در اومدیم و بهمون گفتن توی راهرو صف وایستیم تا دری که به سلول ها بود رو باز کنن.
همونطور که پشتش وایستاده بودم بی هوا پرسیدم: چطور!?
_چی چطوری لویی!??
_اوه... این که تو یه حموم تقریبا اختصاصی داری و لباسا و...
_تو که فک نمیکنی من میذارم کسی منو ...
مکث کردو سرشو چرخوندو بهم نگاه کردو گفت: و اون کسی که مال منه رو ... لخت ببینه... ها!?
اب گلومو قورت دادم نمیدونم الان باید ازش متشکر باشم بخاطر این که نذاشته منو کسی لخت ببینه یا این که عصبی باشم از این که فک میکنه من مال اونم!
_چطوری!?
اون چطور میتونست این کارو بکنه... یعنی مگه اینجا ماله باباش بود!?
_یعنی چی چطوری!? لویی خیلی سوال میکنی!
_یعنی چطور قبول میکنن... چکار میکنی که ...
_اوه...اون...
یکم مکث کردو گفت:شاید بعدا بهت گفتم.فعلا دیگه حرف نزن
و این رسما یعنی خفه شو.حتی با وجود یه عالمه سوال مجبور شدم زیپ دهنمو بکشم و فقط امیدوار باشم زودتر در لعنتی باز شه تا بتونم دراز بکشم تا یکم این درد لعنتی پشتم کم بشه.
تقریبا صف داشت پر میشد.و همه اماده بودن که برگردن سلولشون. در باز شد و ما به سمت سلول ها حرکت کردیم هری از من جدا شدو گفت:زود میبینمت کوچولو.
_بله... اقا.
مرض و اقا... اه... بدم میاد... چندش اوره... اصلا این چیه من مجبورم بگم. این برای من با این همه غرور مثل اینه که هر بار بمیرم.
یعنی... البته خنده دار هم هست... من توی ذهنم صد بار اقای خودمو به فاک دادم... واو...و اگه هری اینو میدونست حتما الان کاری میکرد که هرگز دیگه نتونم چیزی رو کلا توی ذهنم تصور کنم.
به سمت سلولم رفتمو خودمو سریع روی تخت ولو کردم.
چشمامو بستم. حموم رفتن ، اونم حمومی که هری منو برد با اون همه بدبختی، منو خسته کرده بود و من جدا خوابم میومد .
زین اومد توی سلولو بی هیچ حرفی پرید بالا و روی تختش دراز کشید.
در همه ی سلول ها اتوماتیک بسته شد و من داشت کم کم به خاطر سکوت ایجاد شده خوابم میبرد که زین پرسید:لویی ... چرا هری تو رو نمیبره سلول خودش!? ها!?
_ها!?
یکم فک کردم... خب مگه باید ببره... یعنی مگه میشه...گفتم:مگه میشه...!?
_حموم رفتنشو که دیدی ها!?! این که سلول تو رو عوض کنه کار یه ثانیه اشه...البته اون توی سلولش تنهاست.
_جدا!?!
_آره... اینم از توانایی های دیگه اشه...
_که اینطور.
_اگه تو رو به عنوان جنده اش خواسته باشه... باید ببرتت توی سلول خودش چون اینطوری همیشه توی ماه عسلید...
_خفه شو...
خندید و این منو عصبانی کرد. اون انگار قرار نیست دست از سر منو جنده بودن دست برداره...نه!?!
_خب... من دارم میگم داداش خوشحال باش... تو رو واسه این چیزا نخواسته که الان جات اینجاست...فقط همین...
زین راست میگفت...
هری حتی به من گفت که گی نیست ...پس شاید اصلا نباید ازش بترسم. اما...
درست وقتی که خواستم به این نتیجه برسم که ترسی وجود نداره... درد کونم و جای دستاش که هنوز روی پوستم میسوخت، سرم داد کشید و گفت"احمق... یادت رفته مارو...!?"
و اه... درد پشتم اینقد زیاد بود که مگه میشد فراموشش کرد.
اون ممکنه گی نباشه... اما مطمئنم قرار نیست که ازم سوء استفاده نکنه...
هر چی نباشه... اون یه روانیه... وحشیه.
صدای نگهبان اومد
_زندانی 29219 .
از جام بلند شدمو جلو در سلول از بین نرده ها به نگهبان نگاه کردمو محکم گفتم:بله.
_تویی!?
_بله.
در سلولو باز کرد و گفت:وسیله ای اگه داری جمع کن بیا بیرون.
خواستم بگم چرا!? کجا!?
اما جراتشو نداشتم.
همون یکی دوتا چیزی که داشتمو جمع کردمو اومدم بیرون. نگهبان با یه لحن شیطانی گفت:با هم سلولیت خداحافظی کن.
من هیچی نمیخواستم بهش بگم بجز یه چیز"دوست دارم اون دهنتو به فاک بدم که گفتی چرا جاتو عوض نمیکنه... الان کونت خنک شد!?"
اما اینو توی دل خودم نگه داشتمو با یه نگاه دنبال نگهبان راه افتادمو توی دلم به خودم و زمین و زمان فحش دادم و بیشتر از هزار بار گفتم"فاک."
اون اشغال دیگه معلوم نیست میخواد باهام چکار کنه.
نگهبان دم در سلول هری وایستاد و در باز کرد.
_برو تو. زندانی 29219  سلول 20A.
رفتم تو و مثل یه مجسمه وسط سلول وایستادم. دلم میخواست برگردمو به اون نگهبان التماس کنم که خواهش میکنم منو پیش این دیوونه ی زنجیری ول نکن... اما... اون نگهبان خیلی سریع رفت و صدای هری که روی تخت دراز کشیده بود با همون بمی همیشگی گفت:خوش اومدی. لویی.
فاک... حالا کار هر لحظه ی زندگیم میشه... "اقا... اقا... اقا...اقا..."
_فاک.
اوووه... من بلند گفتم فاک... من در جواب هری بهش گفتم :فاک!?!?
من میمیرم... من صد در صد الان میمیرم.اون منو میکشه.

__________________
.
.
Tnxxxx
.
.
Plz Comment & Vote
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora