یه راهروی بزرگ که درو تا دورش پر بود از سلول و اونا توی دو طبقه روی هم بودن. جوریکه اگه توی طبق ی همکف و وسط سالن وایمیستادی بالاتر هیچی به جز یه حفره ی بزرگ نبود که توی طبقه ی دوم تموم میشد.
ما وارد طبقه ی اول شده بودیم... نگهبان منو هل داد و به سمت یکی از سلول ها هدایتم کرد.
وارد سلول شدم... یه فضای خیلی کوچیک که توش یه تخت دو طبقه بود و یه رو شویی و توالت ته سلول.
_این جا جای تو ...زندانی شماره 29219 سلول 12B.
وارد شدمو وسایلی که توی دستم بودو گذاشتم روی تخت طبقه ی پایین
_قوانینو بهت یک بار میگم پس خوب گوش کن.راس ساعت 5 از خواب بیدار میشید.سرشماری میشید.
ساعت 6 درها باز میشن تا صبحانه بخورید.
ساعت 7 برمیگردید به سلولتون.
ساعت 12 ناهار و بعدش تا ساعت 2میتونید توی حیاط باشيد ،تنفسه.
تا ساعت3 سرشماری میشید.و برمیگردید به سلول هاتون.
ساعت 6 عصر در های سلول ها باز میشن تا توی ساختمون راه برید... ساعت 7 سر شماری میشید و برده میشید برای شام.
ساعت 8برمیگردید و سر شماری میشید. و 9 خواموشیه.
شیر فهم شد!?
سرمو تکون دادم و سریع گفتم:بله
نگهبان سرشو تکون داد و رفت. به زندانی هایی که داشتن بیرون سلول ها میگشتن نگاه کردم پس الان ساعت 6 بود بخاطر همین اینطوری همه بیرونن...!
جرات نداشتم از سلول بیام بیرون... همین الانشم تقریبا حس بدی دارم. یه پسر جوون شاید هم سن و سالای من با موهای مشکی تراشیده و کلی خالکوبی اومد توی سلول
_هی تو جدیدی!?
ترسیده بودم.سرمو تکون دادمو گفتم:اوهوم.
اومد جلو و محکم زد پشتم و گفت:تو طعمه ی خوبی هستی داداش!
طعمه...!? داداش!?
_چی!?
_هیچی... بیخیال... جرمت...!?
_چی!?
_اه... چقد خنگی داداش...!میگم جرمت چیه!?
_قتل
بلند زد زیر خنده و گفت:تو... !? داری شوخی میکنی!?
_نه...
خندیدو گفت:حالا کیو کشتی...!? سوسک خونتونو.
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت تخت و با وسایلم که روی تخت بود ور رفتم...
_هی.. نگفتی!?
بدون هیچ مکثی با عصبانیت گفتم:خواهرم
ساکت شد... شاید داره پیش خودش میگه من چقدر کثیف و پستم.
زد پشت شونه امو دولا شدو در گوشم اروم گفت:دیگه اینو به هیچ کس نگو... یادت باشه... اینجا باید همیشه بگی من بی گناهم... الکی گرفتنم... خب!?
نمیدونم اون یه نصیحت دوستانه بود یا چی... ولی تصمیم گرفتم بهش گوش بدم.
سرشو ازم دور کردو گفت:راستی من هم سلولیتم... و محض اطلاع پایین برای بنده است... در نتیجه بپر بالا!
وسایلو برداشتمو گذاشتم رو تخت طبقه ی بالا و پریدم بالا و دراز کشیدم
_راستی نگفتی اسمت چیه!?
سرمو چرخوندمو گفتم:لویی.تو!?
زبونشو داد بیرونو گفت:زین.
_خوشبختم.
_لویی...
یکم اومد نزدیک و گفت: اینجا زود طعمه هاشونو پیدا میکنن... سعی کن طعمه خوبی باشی!
با گیجی بهش نگاه کردمو گفتم:این طعمه که میگی چیه!?!
_اوه... گفتم که بهت بیشتر میاد که سوسک همسایه تونو کشته باشی...
خندیدو رفت عقب و وقتی داشت از سلول میزد بیرون گفت:خودت میفهمی. اینجوری مزه اشم بیشتره!
از سلول زد بیرون... زیاد حرفش ذهنمو درگیر نکرد ... چشمامو بستمو سعی کردم با یک چرت کوچیک از دست این سر درد لعنتی خلاص بشم.
داشت خوابم میبرد که با صدای بوق از جام پریدم... این دیگه چه کوفتی بود.
از جام پریدم پایین و وسط اتاق پایستادم تا ببینم چه خبره.
زین جلو در سلول وایستادو گفت:بیا بیرون وایستا... سر شماریه.
اوه... پس ساعت هفت شده.
از سلول زدم بیرون و کنار زین وایستادم
نگهبان با ارامش از جلو در در تک تک سلول ها رد میشدو وقتی که اتاق کامل بود بلند به نگهبان کنار دستش اعلام میکرد
_سلول 1A تکمیل
و بعدی... این خراب شده معلوم نیست چند تا سلول داره و تا کی باید همین طوری یه لنگه پا وایستیم...
اروم به زین که کنارم بس خرف وایستاده بود گفتم:هی... این تا کی طول میکشه!?
زین جوابمو نداد و مثل یه مجسمه به جلوش زل زده بود.کم کم دارم میفهمم اینم یه جور شکنجه است هر روز 5 بار به.مدت یه ساعت همین طور بی جهت و بی صدا سیخ وایستیم. اینجا همه چیز یه جور شکنجه است.
بالاخره به سلول ما رسیدن.
به صورت زمخت نگهبان نگاه کردم یه لبخند چندش زد و گفت:تو همون عوضیه جدیدی اره!?
الان یعنی باید جواب بدم !? یا نه. فقط نگاه کردم.
_لالی!?
_نه متاسفم... بله من جدیدم
بلند و وحشتناک خندید.این نگهبان جدا داره منو میترسونه... فاک.
یکم اومد جلو ترو موهامو گرفت کشیدو گفت:بهتره اول از همه بدیم این موها رو بزنن ها??!
آب گلومو به سختی قورت دادم.
_مگر اینکه...!?!
از ترس اروم و زیر لب گفتم:مگر این که!?!
_مگر این که حس کنم بچه ی خوبی هستی! تا ببینیم... ها!?
سرمو مثل یه دیوونه تکون دادمو هیچی نگفتم.
بلند داد زد و گفت:سلول 12B تکمیل.
از جلومون رد شدو من یه نفس راحت کشیدم.منتظر بودم زودتر این بازی تموم بشه تا بتونم با زین حرف بزنم و ازش درباره ی چیزایی که اون نگهبان بهم گفت بپرسم.
بالاخره تموم شدو نگهبان آخرین سلول رو هم اعلام کرد. با آخرین اعلام تکمیلی از بلندگو ها صدا اومد که وقته شامه و چند تا در باز شدن که کلی نگهبان اون ورش وایستاده بودن.
همه به سمت در ها حرکت کردن و ما هم مثل یه صف به سمت در ها رفتیم و منم دنباله روی صف به سمت غذاخوری رفتم.
وارد غذا خوری شدیمو ظرف برداشتیم و بالاخره زین به حرف در اومد.
_اوه اوه... انگار اون نگهبانه برات نقشه کشیده...
_اوه بالاخره میشه حرف زد!?
_آره... راحت باش!
_اون از من چی میخواد!!?
_نمیدونم... جدا نمیدونم. بهت که گفتم تو به نظر طعمه ی خوبی میای...
برگشتو بهم نگاه کردو گفت:حتی برای نگهبانا...
_اوه زین این طعمه که میگی چه کوفتیه!?
توی صف گرفتن غذا جلو میرفتیم و حرف میزدیم.
_بستگی داره... بستگی داره کی انتخابت کنه و کی تورو ماله خودش کنه...اگه کسی انتخابت نکنه خطرناکه... چون تبدیل میشی به یه کیسه ی بکس که هر روز 100 بار زنده میشی و میمیری... فهمیدی!?!واسه همین گفتم سعی کن طعمه ی خوبی باشی...!
_خب اگه انتخابم کنن چی میشه!?
_بستگی داره واسه جی انتخابت کنن ... به عنوان یه سرباز واسه گروهشون... یا یه عقل کل ...یا یه جنده .
اوه... صد در صد من یه سرباز و يا حتي يه عقل كل نیستم.و این یعنی...
زین باز برگشتو بهم نگاه کرد...
_اگه انتخابت کردن... هر چی که بود قبول کن... خب!? این یه نصیحت دوستانه است... وگرنه سر هفته مرده ات از اینجا میره بیرون.
من واقعا لیاقت این جهنمو دارم... واقعا دارم.____________________
.
Comment & Vote :*
أنت تقرأ
SIN(LarryStylinsonAU)
أدب الهواةOriginal Larry Stylinson (persian AU) for Iranian Larry shippers