SIN 20

5.9K 716 32
                                    

مثل مجسمه موندم... یعنی اون حسادت کرده بود.
بهم نگاه کرد با اون چشمای ابیش که به شکل فاک واری قشنگن بهم نگاه کردو گفت:اگه نمیومدم...همدیگرو به فاک میدادید!? نه!?
مثل یه ابله لبخند میزنم و دستمو میبرم روی گردنشو شونه هاشو ماساژشون میدم.
_من دو تا سوال دارم... اول اینکه تو چی فکر میکنی!? دوم یعنی جدا میخواستی نیای... یعنی میخوای تا ابد اینجا بدون سکس بمونی... تو پدر روحانی ای چیزی هستی!?
چشماشو ازم گرفت و گفت: اولا نمیخوام فک کنم...دوما خفه...
_هی... منو نگاه کن.
دستمو بردم تا سرشو بگیرم بالا ... اما با شدت دستمو پس زد... بهم نگاه کرد و  گفت: جرات نکن دیگه بهم دست بزنی... کوچولو...
کوچولو!?! با منه!?!
با تعجب نگاهش کردمو گفتم: به نظرت من کوچولو ام...!?! تو احیانا چشمات مشکل داره!??
بلند زدم زیر خنده...
_یعنی میگی تو از من بزرگ تری!?
با غرور یه لبخند کج بهش زدمو گفتم :شک داری!?
_آره
_چرا فکر میکنی من کوچیکترم...!?
_چون کوچولویی...
_نه خیر تو کوچولویی...
باز با تعجب اما با همون لبخند که مطمئنم اعتماد به نفسشو میاره پایین میگم:من!?
_آره... کوچولویی... این چیزا با قد نیست... به سنه...
_اوه مای گاد...
انقدر خنده داره که میخوام بترکم... اون عمرا سنش از من بیشتر باشه...
_نخند... شرط ببندیم!?
خندمو جمع میکنمو میگم: باشه... چرا که نه...سر چی!?!
_هر کی سنش بیشتر بود اون برای همیشه تاپ میشه...
_ها ها ها ها... وای لویی... این کارو با خودت نکن... اینجوری همه ی شانستو برای امتحان کردن تاپ از دست میدی...
_این ریسکو میکنم... تو چی ...این ریسکو میکنی!??
_مطمئنم ریسک نیست...
یه لبخند شیطون زد و گفت: باشه... پس با شمارش من هر دو باهم سال تولدمونو میگیم... اوکی!?!
_فاک...حتما...
میخندم... این بازی عالیه.
_یک... هری هنوز وقت داریا... دو... نمیخوای ازش استفاده کنی!?... سه.
اون بامزه است که فک میکنه من الان میگم وای نه... کیه که این شرطی که برنده اش از قبل معلومه رو نپذیره یا بخواد ازش انصراف بده...
با شماره ی سه هر دو باهم گفتیم
"91"..."94"
فاک.... فاک... فاک... فاک... فاک .. اون ... اوه مای گاد... اون نمیتونه... یعنی نباید... شت... اون بزرگتره...
کم مونده به خاطر شکستم بشینم کف حموم و زار بزنم ... فاک. نهههههه.
لویی اول ساکت بود و هیچ واکنشی نداشت اما یهو زد زیر خنده و من الان میخوام خودمو جر بدم....
تا به حال هم خنده شو ندیده بودم... یعنی... ندیده بودم اینقدر ذوق زده و پر هیجان بخنده...
حیف که باید برای خودم عزاداری کنم وگرنه مبهوت این صورت و این مدل خندیدن میشدن... فعلا وقتشو ندارم... باید بشینم خودمو جر بدم. اه اه...
خنده اشو جمع کرد و بهم نگاه کرد که مثل جن زده ها بهش نگاه میکردم...
اما باز ریز ریز و بی صدا میخندید... دستشو اوردم و کشید روی صورتمو گفت:هی...نترس... فعلا توی موود به فاک دادن کسی نیستم عزیزم... اروم باش...
اینو گفت و باز زد زیر خنده... یه لحظه انگار گرمای دستش روی صورتم بهم یاداوری کرد من فقط لویی رو میخوام و برام مهم نیست که من چه میشی این وسط داشته باشم... من فقط دلم میخواد مثل یه وحشی صورت لویی رو بخورم...
مثل الان... الان که دستش روی صورتمو داره بهم میخنده... دلم میخواد تک تک اون اعضای صورت خوشگل عوضیشو گاز بزنمو بکنم و بخورم...
تمام بدنم توی اروم ترین حالت خودشه...انگار لویی هم این واکنش منو دید... خنده اش تبدیل به یه لبخند شدو همونطور که دستش روی صورتم بود یه انگشتشو روی صورتم حرکت داد .
_لویی...!?
_هممم!?
_باهام چکار میخوای.بکنی!?
سعی کردم مثلا صدام ترسیده به نظر بیاد... چون فاک... من الان دیگه مثل اولش متعجب و ترسیده نیستم...الان فقط برام مهمه که میتونم به لویی هر چه قدر که میخوام دست بزنم.همین...
اما انگار تلاشم بی فایده بود چون لبخندش عمیق شدو لپمو کشید و دستشو از صورتم برداشت و گفت:تلاش خوبی بود کوچولو...
_فاک... من کوچولو نیستم.
_فک کنم همین الان مشخص شد که تو 3 سال ازم کوچیک تری... نه!?
_فقط دهنتو ببند لویی... فاک...
واقعا از بد شانسیه... وگرنه کی فکرشو میکنه من از لویی کوچیک تر باشم. فاک... هر چه قدر میخوام به نیمه پر لیوان نگاه کنم نمیذاره ها...
_باشه... اروم باش... تو کوچولو نیستی...
دوباره به سرعت به حالت قبلم برگشتمو گفتم:خب... حالا میخوای از بردت چه استفاده ای بکنی!?
_هیچی...
_چی!?
_من فعلا توی این فکر نیستم که کسی رو به فاک بدم... و از اون مهم تر... این بردو با دست نزدن بهت ازش استفاده میکنم....
دلم میخواد گردنشو بگیرم بکوبمش به دیوار جوری گلوشو فشار بدم که خفه شه بمیره... اه...اه... فاک... فاک...
_این خلاف قرارمونه... فاک...
_من کاری خلاف قرارمون نمیکنم... ! فقط قرار نیست من بهت دست بزنم.
توی یه واکنش عصبی سریع گفتم:اوه... یعنی الان من میتونم بهت دست بزنم... توام دستاتو میگیری بالا که به من نخوره اره!?
_آره.
چی...!? ها!? وات!? فاک.ارههههه!?!?
_چی!?
_تو میتونی اگه بخوای بهم دست بزنی...
_میتونم بکنمت...!?
یهو اخماشو توی هم کردو گفت:خفه شو... نخیر... من بردم... پس تو حق نداری...
_میتونم بخورمت!?
_تو چرا اینطوری شدی هری!?تو... استریت بودی!
_من استریتم... فقط میخوام محدودیت هامو بدونم... در ضمن من همین الانشم یه پرس سیر لویی خوردم.
_فاک.
چشماش گرد شده و لپاش شاید یه خاطر بخار هوا سرخ شده...
وقتی این شکلیه دوست دارم اذیتش کنم...
لبمو گاز میگیرمو میگم: فاک گفتنت خیلی خوبه... وقتی میگی فاک دوست دارم جلوت دولا شم تا کونمو به فاک بدی ...
نمیدونم... چشم یه آدم میتونه از این بیشتر باز بشه یا نه...یا لبای یه نفر میتونه بیشتر از این سرخ بشه...اون جدا تحت تاثیر قرار گرفته.
_خب... نگفتی میتونم بخورمت یا نه!?
صداشو صاف میکنه و میگه:نه... یعنی...باید قبلش بهت اجازه بدم.
_اوه... چه بد...
صورتمو بهش نزدیکتر میکنمو میگم:میتونم ببوسمت ...هروقت که بخوام. هر جا که بخوام!?
_آره...
نذاشتم دیگه چیزی بگه و خیلی سریع واکنش نشون دادمو لبمو گذاشتم روی لباش ... اول اروم فقط یه تماس نرم و گرم بین لبامون ... اما دلم میخواد دوباره مزه ی دهنشو بچشم... دستمو میبرمو چونشو میگیرم و یکم میکشم پایین تا لباش از هم باز شن و من بتونم لباشو بخورمو مزه کنم.
لویی اصلا تکون نمیخوره... انگار دارم از یه مجسمه لب میگیرم.
سرمو بردم با عصبانیت عقب و گفتم :فاک... این قبول نیست...
_چی قبول نیست... !?
_لویی... حداقل وقتی میبوسمت واکنش نشون بده... لعنتی...
دوست دارم خودمو بکشم... من چرا اینقد التماس اینو میکنم... الان مگه زین نبود که میخواست داوطلبانه بزاره من به فاکش بدم و تازه هیچ قانونی هم در بین نبود. فاک...
این چی داره مگه...!?
چشمامو میبندمو ازش یه قدم دور میشمو روی صورتم دست میکشم ... حس می‌کنم اعضای صورتم خسته شدن... عین بقیه اعضای بدنم... یه جنگ فرسایشی بین من و لوییه که انگار قرار نیست به هیچ جا برسه...حداقل نه تا وقتی که موهامون رنگ دندونامو سفید شده.
فاک... من دیگه خسته ام.
____________________________________
.
.
Tnxxx
.
.
Plz vote & comment
.
.
.
.
.
.
.
.
.

SIN(LarryStylinsonAU)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin