اون میگفت:
“تو نمیتونی من و بشکنی”با نگاه خسته و موهای پریشونش.
“ اگه از من متنفری باش. اگر از من بیزاری اشکال نداره.”
اما لحنش بوی التماس میداد. صداش در اوج استحکام میلرزید.
“ میتونی پسم بزنی. زخمیم کنی. حتی میتونی دونه دونه ی این تار موها رو بکنی”
طوری نگاهم میکرد انگار که قصد داشت تک تک کلماتش رو روی سینه ام حک کنه.
“ اما نمیتونی من و بشکونی؛ تلاش نکن. چون من همیشه اینجام. توی بیداریت، توی کابوسهات، توی خاطراتت. حتی توی سایه هایی که شبونه از زیر تختت بیرون میخزن… ”
جملاتش پر از آشوب و کلماتش پر از خشم بودن.
میگفت اما دستهاش میلرزید.
نگاهش روی تنم تاب میخورد و تنش، آغوشم رو طلب میکرد.
عاجزانه.
تشنه.
خسته.
از رمق افتاده.
و من میتونستم رنگ تیره ترس رو توی نفس هاش ببینم.
.
.
.
اون میگفت:
“ تو نمیتونی من و بشکونی”
و من خیلی وقت بود که اینکاروکرده بودم._______________________________________________
دروووووود😄👋
طاقت نیاوردم مقدمه شو آپ کردم 🙃
فقط میخوام بدونم چند نفر مشتاقن آپشن کنم؟ 🫣😀
خودم که خیلی هستم🤪
اگر شما هم مثل من مشتاقید با ووت و کامنت هاتون بهم نشون بدید که بریم برا پارت اولللل😄😄😄 سنثنثنثنسننسنسمس
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*