مقدمه

416 55 63
                                    

اون میگفت:
“تو نمیتونی من و بشکنی”

با نگاه خسته و موهای پریشونش.

“ اگه از من متنفری باش. اگر از من بیزاری اشکال نداره.”

اما لحنش بوی التماس میداد. صداش در اوج استحکام میلرزید.

“ میتونی ‌پسم بزنی. زخمیم کنی. حتی میتونی د‌ونه دونه ی این تار موها رو بکنی”

طوری نگاهم میکرد انگار که قصد داشت تک تک کلماتش رو روی سینه ام حک کنه.

“ اما نمیتونی من و بشکونی؛ تلاش نکن. چون من همیشه اینجام. توی بیداریت، توی کابوسهات، توی خاطراتت. حتی توی سایه هایی که شبونه از زیر تختت بیرون میخزن…  ”

جملاتش پر از آشوب و کلماتش پر از خشم بودن.
میگفت اما دستهاش میلرزید.
نگاهش روی تنم تاب میخورد و تنش، آغوشم رو طلب میکرد.
عاجزانه.
تشنه.
خسته.
از رمق افتاده.
و من میتونستم رنگ تیره ترس رو توی نفس هاش ببینم.
.
.
.
اون میگفت:
“ تو نمیتونی من و بشکونی”
و من خیلی وقت بود که اینکارو‌کرده بودم.

_______________________________________________

دروووووود😄👋

طاقت نیاوردم مقدمه شو آپ کردم 🙃

فقط میخوام بدونم چند نفر مشتاقن آپشن کنم؟ 🫣😀

خودم که خیلی هستم🤪

اگر شما هم مثل من مشتاقید با ووت و کامنت هاتون بهم نشون بدید که بریم برا پارت اولللل😄😄😄 سنثنثنثنسننسنسمس

Golden dandelion قاصدک طلاییWhere stories live. Discover now