جنگ یا گریز
گوشهی خونه نشسته بودم، زانوهام رو بغل گرفته بودم و به جسم بی جون لویی نگاه میکردم.
هرازگاهی تکون میخورد و نفس عمیق میکشید.
بدنش رو تا لونهی غم گرفته لیام کشونده بودم. جایی برای رفتن نداشتم. نمیدونستم دارم چیکار میکنم. مضطرب پارچه شلوارم رو میخراشیدم و به صداهای بلند توی سرم گوش میدادم.
صداهایی که حتی نمیفهمیدم چی میگن.
یه تلفن گیر آورده بودم و با کوپر تماس گرفته بودم. بهش گفتم لویی رو گرفتم. گقتم هری بدون اون جایی نمیره و بهش گفتم تا لیام رو ول نکنه بهش نمیگم کجاییم.
اصلا قصد نداشتم لویی رو تحویل بدم. برنامه این بود که کوپر لیام رو ول کنه و من دست لیام رو بگیرم و در برم. بعد با هری تماس بگیرم و بهش بگم لویی کجاست تا اونا هم فرار کنن... اینطوری هممون زنده میموندیم و گرچه فراری، اما آزاد بودیم.
درسته... همه چیز حل میشد. باید میشد. اما چیزی درست زیر جمجه من خلافش رو زمزمه میکرد:
' هیچی حل نمیشه... نمیشه... نمیشه...'
دستهام رو روی گوشهام گذاشتم تا نشنوم. زمزمه کردم:
- حل میشه... تموم میشه...
اما صدا دوباره توی سرم فریاد زد:
' نمیشه نمیشه نمیشه'
' احمق، فقط لویی رو بکش تمومش کن'دستهام رو به گوشم کوبیدم اما فایدهای نداشت. صداها درست توی سرم فریاد میکشیدن:
' کوپر همتونو گیر میندازه فقط همشونو بکش'
' بمیر بمیر زین بمیر'
' کاش بمیری... کاش بمیری زین'چشمهام رو بستم:
- همه چی درست میشه...همه چی درست میشهتنم عرق کرده بود و نفسم سنگین شده بود.
' برا چی تقلا میکنی هیچ کس نمیخوادت'
' بمیر بمیر بمیر و تمومش کن'فریاد زدم و سرم رو چندین بار به دیوار پشت سرم کوبیدم:
- خفه شو خفه شو خفه شوو در نهایت خونه ساکت شد. صدایی جز نفس نفس های من توی خونه شنیده نمیشد.
قطره اشکی بی مقدمه از چشمم سقوط کرد. دست لرزونم رو روی چشمم گذاشتم و خسته، رنجیده و اندوهگین، گریه کردم.
توی اون لحظات من در مرز فروپاشی بودم. چیزی تا انتهای من نمونده بود و لویی هم قصد نداشت همکاری کنه.
YOU ARE READING
Golden dandelion قاصدک طلایی
Fanfictionهمش تقصیر من بود. چون من یه علف هرزم... یه قاصدک بی فایده که با نجوای باد پراکنده میشه. . . . . ⭕️زیام ** اسامی ذکر شده در داستان هیچ ارتباطی با اشخاص در دنیای واقعی ندارند و صرفا، برای درک و لمس بهتر داستان به عاریه گرفته شدند*