50

107 26 28
                                    

جنگ یا گریز

گوشه‌‌ی خونه نشسته بودم، زانو‌هام رو بغل گرفته بودم و به جسم بی جون لویی نگاه می‌کردم.

هرازگاهی تکون می‌خورد و نفس عمیق می‌کشید.

بدنش رو تا لونه‌ی غم گرفته لیام کشونده بودم. جایی برای رفتن نداشتم. نمی‌دونستم دارم چی‌کار می‌کنم. مضطرب پارچه شلوارم رو می‌خراشیدم و به صداهای بلند توی سرم گوش می‌دادم.

صداهایی که حتی نمی‌فهمیدم چی می‌گن.

یه تلفن گیر آورده بودم و با کوپر تماس گرفته بودم. بهش گفتم لویی رو گرفتم. گقتم هری بدون اون جایی نمیره و بهش گفتم تا لیام رو ول نکنه بهش نمی‌گم کجاییم.

اصلا قصد نداشتم لویی رو تحویل بدم. برنامه این بود که کوپر لیام رو ول کنه و من دست لیام رو بگیرم و در برم. بعد با هری تماس بگیرم و بهش بگم لویی کجاست تا اونا هم فرار کنن... اینطوری هممون زنده می‌موندیم و گرچه فراری، اما آزاد بودیم.

درسته... همه چیز حل میشد. باید میشد. اما چیزی درست زیر جمجه من خلافش رو زمزمه می‌کرد:

' هیچی حل نمیشه... نمیشه... نمیشه...'

دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم تا نشنوم. زمزمه کردم:

- حل میشه... تموم میشه...

اما صدا دوباره توی سرم فریاد زد:
' نمیشه نمیشه نمیشه'
' احمق، فقط لویی رو بکش تمومش کن'

دست‌هام رو به گوشم کوبیدم اما فایده‌ای نداشت. صداها درست توی سرم فریاد می‌کشیدن:
' کوپر همتونو گیر می‌ندازه فقط همشونو بکش'
' بمیر بمیر زین بمیر'
' کاش بمیری... کاش بمیری زین'

چشم‌هام رو بستم:
- همه چی درست میشه...همه چی درست میشه

تنم عرق کرده بود و نفسم سنگین شده بود.

' برا چی تقلا می‌کنی هیچ‌ کس نمی‌خوادت'
' بمیر بمیر بمیر و تمومش کن'

فریاد زدم و سرم رو چندین بار به دیوار پشت سرم کوبیدم:
- خفه شو خفه شو خفه شو

و در نهایت خونه ساکت شد. صدایی جز نفس نفس های من توی خونه شنیده نمی‌شد.

قطره اشکی بی مقدمه از چشمم سقوط کرد. دست لرزونم رو روی چشمم گذاشتم و خسته، رنجیده و اندوهگین، گریه کردم.

توی اون لحظات من در مرز فروپاشی بودم. چیزی تا انتهای من نمونده بود و لویی هم قصد نداشت همکاری کنه.

Golden dandelion قاصدک طلاییWhere stories live. Discover now