26

120 33 35
                                    


خانواده؟!

- من دنبال اتاق برادرم میگردم. ایزاک مالیک. دیروز آوردنش.
نگاهش کمی نرم شد به سمت کامپیوترش چرخید تا اسم ایزاک رو پیدا کنه. اما قبل از اینکه جیزی بگه صدای دیگه ای توجه ما رو جلب کرد:

- برادر؟!

به سمت صدا برگشتم. زن سن و سال داری پشت سرم ایستاده بود.

با من بود؟ اشتباه گرفته بود؟ قصد داشتم نادیده اش بگیرم اما جلو اومد.

موهای بورش رو پشت سرش بسته بود. کت بلند و سیاه رنگی تنش بود. خطوط روی صورتش حاکی از نگرانیش بود.

- تو زینی؟

برای لحظه ای تمام صداهای اطرافم گنگ به نظر می رسید. این زن من رو میشناخت؟

سعی کردم ارامشم رو حفظ کنم. شاید این زن همسر ایزاک بود. اما نه... این زن برای اینکه همسر ایزاک باشه زیادی پیر بود.

بی اختیار چرخ های صندلی رو چنگ زدم و مسیر رو برای فرار بررسی کردم.

نباید از آلونکم بیرون میومدم. این زن میتونست هر کسی باشه و من با پای خودم از محوطه امنم بیرون خزیده بودم.

باید همونجا میموندم. حق با لیام بود... لعنتی... همیشه حق با اونه.

خیلی مکث کرده بودم. زمزمه کردم:

- نه... اشتباه گرفتید.

چرخم رو حرکت دادم تا از زن دور شم اما پشت سرم حرکت کرد:

-‌ صبر کن نرو... زین... میدونم خودتی.

من گول نمیخوردم. نه. دیگه نه. این زن میتونست هر کسی باشه و من قرار نبود گول ظاهر نگرانش رو بخورم.

همچنان توی راهرو های سرد بیمارستان دنبالم میکرد:

- زین خواهش میکنم صبر کن.

اما من فقط میخواستم به پناهگاه امنم برگردم. جایی که لیام میتونست پیدام کنه.

- زین بذار حداقل خودم رو معرفی کنم... من لیلی ام... نا مادری تو و ایزاک.

چرخ ها از حرکت ایستاد. چیزی درون سینه من ترک خورد و صدای همهمه بیمارستان دوباره بلند شد.

لیلی؟ دستم دور چرخ صندلی مشت شد. اون اینجا چیکار میکرد؟ من رو میشناخت؟ ایزاک رو هم ؟

اما بابا به من گفته بود کسی نمیدونه که ما وجود داریم...

یعنی بابا هم اینجا بود؟ نفسم تنگ شد. با چه حماقتی از اتاق بیرون اومده بودم؟

Golden dandelion قاصدک طلاییOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz