33

130 29 175
                                    


دایره دایره بنگ‌ بنگ

چند دقیقه همونجا نشستم و بعد درست لحظه ای که احساس کردم شاید کوپر در حال رفتنه دستی به موهام چنگ زد و تنم رو از پشت دیوار بیرون کشید.

ناله ای ناآگاهانه از بین لبهام فرار کرد.

- حرومزاده مفت خور...

از شدت درد چشمهام تر شد. سرم رو پایین نگه داشته بود و بنابرین بی توجه به ناله های از سر درد من، تنم رو خمیده دنبال قدمهای بلندش میکشید.

صداش رو میشناختم. اسمش کمرون بود. یکی از نوچه های ازباب که اولین بار من رو پیش کوپر برد.

وحشیانه من رو به سمت جایی میبرد که نمیدونستم کجاست.

حتی تقلاهای بی جونم رو بلافاصله سرکوب میکرد.

شاید برای اولین بار از اینکه کسی توی دانشگاه این زین بخت برگشته رو نمیشناسه خوشحال شدم.

و بعد صدایی از جایی دور تر بلند شد.

- اهای تو... وایسا ببینم...

کمرون توجهی نکرد. همچنان من رو میکشید و فحش میداد.

- نوچه ی فاکس... مگه با تو‌نیستم؟

چند ثانیه بعد از شنیدن صدا، کمرون من رو هل داد و روی زمین پرت کرد.

-آخ...

هیسی از سر درد کشیدم و به کف دستهای خراشیده شدم نگاه کردم. همراه با خراشیدگی های دستم پوست سرم هم میسوخت و نبض میزد.

- تو چی میگی نفله؟

به سمت صدا چرخیدم. مخاطب کمرون، کوپر بود... لعنتی... کمرون پیش روی کوپر قد علم کرده بود؛ کوپر با اخم نه چندان پر رنگی کمرون رو نظاره میکرد و من مثل جوجه کوچیکی که از لونه جدا افتاده هراسون و لرزون و البته بی خبر از اینکه تمام اینها برنامه اربابه، همراه با دانشجوهای کنجکاوی که کم کم دور ما جمع میشدن، به صحنه رو‌به روم نگاه میکردم.

- با اون پسر چیکار داری؟

کوپر با سر به من اشاره کرد. این همه نگاه روی من تجربه جدید و ناخوشایندی بود.

خودم رو روی زمین جمع کردم و سرم رو پایین انداختم تا از تیر نگاه مردم در امان بمونم.

- به تو ربطی داره ؟

کمی خودم‌ رو‌عقب کشیدم. شاید میتونستم از این موقعیت استفاده و‌ فرار کنم نگاهم رو چرخوندم.

Golden dandelion قاصدک طلاییDonde viven las historias. Descúbrelo ahora