34

170 29 168
                                    


پدر

تپ... تپ... تپ... تپ .

چیزی روی صورتم پاچید و پوستم رو تر کرد. بوی آشنای خون به مشامم میخورد.

چیزی با صدای خفه و خیسی،‌ شکافته و از هم دریده میشد،‌ تپ... تپ... تپ ...

و بعد صدای نفس های سنگین و آشنای یک مرد توی گوشم پیچید.

به آرومی پلکهام رو از هم فاصله دادم. بوی خاک میومد. بوی نم آسمون. بوی بارونی که هنوز نچکیده بود. و هوا گرفته بود.

تپ... تپ... تپ...

تن سنگینم روی زمین افتاده بود. جایی که خیلی خوب میشناختمش. ساختمون نیمه کاره ای که شاهد خیلی چیز ها بود.

تپ‌... تپ... تپ... صدا کلافه ام میکرد و من نمیتونستم به سمتش سر بگردونم.

تن خشک و دردمندم روی سنگ و کلوخ ها افتاده بود. درست لبه ساختمان نیمه کاره، کنار ارتفاعی که کوتاه نبود. نه... به هیچ وجه کوتاه نبود.

حتی با وجود اینکه نگاه من روی پرتگاه کنارم نبود، لمس ارتفاع، شکمم رو و باد موهای سیاهم رو تاب میداد.

و من رد بوی شوم مصیبت رو لا به لای بوی نا احساس میکردم.

بوی شوم دردی که حتی نمیتونستم ازش فرار کنم.

به ناچار سر چرخوندم. تمام زمین از جسد پر بود و خون به دنبال راه فرار، تمام مسیر های ممکن رو طی کرده بود.

تپ ...تپ ...تپ... چشم سرخ و خسته من روی مردی بود که خیلی از من فاصله نداشت.

نگاه من روی رد زخمی بود که کنار سرش جا خوش کرده بود. و چشمهای آبی رنگی که رنگ جنون گرفته بودن.

دستی که مدام بالا میرفت و خنجرش رو روی تن قربانیش فرو میکرد.

تپ... تپ... تپ... قطره اشکی از گوشه چشمم روی زمین سرخ زیرم چکید.

نیازی به دیدن نبود. من میدونستم تنی که متیو زیر تن خودش اسیر کرده کیه.

من، خون سرخ رنگی که از تنش روی زمین به سمتم میغلتید رو، با انگشتهای بی جونم  چنگ زده بودم.

من، برای شناختن لیام به چشمهام نیاز نداشتم.

و بعد متیو متوقف شد. نگاهش به سمت من چرخید. پایی برای فرار نبود. من بین کپه اجساد گیر افتاده بودم.

نگاهم روی مردمک های آبی رنگش بود. حتی چشمهای این مرد هم بوی بارون میداد.

Golden dandelion قاصدک طلاییOù les histoires vivent. Découvrez maintenant